پيشرفته
 

موضوعات :

  • سینما

  • کلمات کليدي :

  • مونولوگ
  • فیلم گناه من
  • میدان مال فروش‌ها

  • مهدی خالقی

    ديگر مطالب اين نويسنده :

  • درد انسان را بیدار نگاه می دارد

  • دوست دارم شعرم معترض باشد

  • زندگی به سبک سینما

  • فرهیختگان مؤثر نیستند

  • عاشق دشت آزادگان

  • موبایل؛ شهردار؛ مسجد!

  • نمي‌خواستيم فقط پامنبري باشيم

  • در دست بررسی است...

  • مطلب بعدي >   2318 تعداد بازديد
    (0 راي ) امتياز مطلب < مطلب قبلي
    راه شماره 1 : بشارت پيروزي

    در متن حاشیه نشینها

    گفتگو با مهرشاد کارخاني کارگردان «ريسمان باز»

     مهدی خالقی

    در جنوب شهر نازي آباد بزرگ شدم. با شروع جنگ مدرسه را رها كردم و به سربازي رفتم در حالي كه 16 يا 17 سال سن داشتم. به خاطر عشق به سينما دو سه بار از سربازي فرار كردم. با امير نادري آشنا شدم و در كنار ايشان عكاسي فيلم را به صورت جدي دنبال كردم. در آب، باد، خاك و دونده، عكس‌هاي فيلم‌ها را من چاپ مي‌كردم. از آن زمان به عكاسي مستند اجتماعي گرايش پيدا كردم و دوربين به دست در سطح شهر عكس مي‌گرفتم. يك دوره عكس‌هاي مستند اجتماعي را به نمايش گذاشتم. موضوع آن مردم تهيدست و فضاي نوستالوژيك پايين شهر بود. جايزه‌هايي هم گرفتم. در اولين فيلم حميدنژاد «هور درآتش» هم كار كردم. هيچ نوع آموزش كلاسيك نديدم. فيلم ديدن، كتاب خواندن برنامه‌ي من بود. عكس زيادي ديدم و فيلم نيز. 90 درصد فيلم هور در آتش روي آب بود. لذا عكاسي كار سختي بود. روزهاي اول با ترس و لرز كار مي‌كردم اميدي نداشتم كه عكس‌ها خوب بشود. چند عكس اول را سريع چاپ كردم ديدم بد نشده. سال بعد جايزه‌ي بهترين عكس را از جشنواره فيلم فجر گرفتم. عكس‌هايي كه از فيلم هور در آتش گرفتم. در ستارگان خاك هم عكاسي كردم. يك روستايي بود در اطراف بوشهر به نام تنگه ارم كه حتي در نقشه‌ي خود شهر نبود. از آن جا به روستايي به نام سوگ رفتيم كه بدوي و بكر بود و هشت خانوار جمعيت داشت. لوكيشن اصلي ستارگان خاك آن جا بود. در حماسه‌ي مجنون با آقاي شورجه كار كردم. بعد فيلم «ضيافت» كيميايي را كار كردم. بعد عكاسي فيلم «زير نور ماه» با آقاي ميركريمي كار كردم. بعد در «بوتيك» عكاسي كردم. يك فيلم‌نامه هم با حميد نعمت ا... نوشتيم كه هنوز اقدامي براي ساخت نكرديم. در حال و هواي انقلابي است و در جنوب شهر شكل مي‌گيرد. چهار، پنج فيلم نامه‌ي ديگر هم دارم كه تقريباً كامل هستند اما بايد كارهايي روي آن‌ها بكنم. 4 فيلم كوتاه ساختم. يكي مستند داستاني است و 3 تاي ديگر داستاني است. اين سه فيلم كوتاه داستانش با محوريت موسيقي است. خواستم تمرين‌هايي را در ساختن فيلم انجام بدهم اولي اسمش «يادهاي ملايم» است. دومي «دريغا ترانه» و سومي «اگر هوا آفتابي بود» بعد از اين‌ها تصميم گرفتم فيلم بلند بسازم. فيلم «گناه من» را كار كردم. طرحي بود كه با سعيد دولت‌خاني نوشتيم. سعي كردم به عنوان كار اول كار كم ايرادي باشد. سعي كردم هم جنبه‌هاي هنري داشته باشد و هم تجاري باشد. داستان گناه من پيچيدگي‌اش بيش‌تر از «ريسمان باز» است. پسري در زمان جنگ با يك آدم افغاني هم دست بوده و پدر دختري را به خاطر پول كشتند. يغما با دختري برخورد مي‌كند كه تصميم دارد خودش را بكشد. او مانع از خودكشي دختر مي‌شود. يك ارتباط عاطفي بين اين دو ايجاد مي‌شود. يغما احساس مي‌كند اين دختر فرزند همان مردي است كه او با رفيق افغاني خود  او را كشت. هفتاد درصد فيلم در فضاي باراني بود و هواي ابري.

    * طرح گناه من رها شده بود چرا؟

    اصولاً با بسته شدن پايان فيلم موافق نيستم. تصميم نهايي را بايد بيننده بگيرد. خيلي خود را پابند قواعد سينماي كلاسيك نمي‌دانم. سينماي رئال اجتماعي از سينماي مدرن روز دنيا تبعيت مي‌كند بيش‌تر به اين شيوه وابسته‌ام.

    * در ريسمان باز هم پايان را نبستيد و ممكن است بيننده گيج شود.

    بله گفتم كه به اين شيوه بيش‌تر اعتقاد دارم. ريسمان باز طرحش از مدت‌ها قبل در ذهنم بود. يك اتفاقي در يكي از مناطق نزديك كشتارگاهي افتاد كه گاو را زخمي كردند و فرار كرد و به يك سري آدم و ماشين لطمه زده و نهايتاً براي مهار او را كشتند. پدر من در كشتارگاه كار مي‌كرد و اين داستان را براي ما تعريف كرده بود. كشتارگاه سنتي در مناطق اطراف شهريار پيدا كردم ديدم كه با مقداري بازسازي مي‌تواند محل فيلم‌برداري ما باشد. سرماه با آقاي بابك پناهي شروع كرديم به نوشتن. بعضي دوستان خواندند و نظر دادند. در زمان فيلم‌برداري هم تغييراتي در فيلم‌نامه صورت گرفته است. بازيگران را هم مشخص كرديم دو كاراكتر اول را آقاي بازغي و حميديان در نظر گرفتيم. با موافقت آن‌ها كار را شروع كرديم. فضاي كشتارگاه براي بازيگران خيلي سخت بود. مدتي گذشت تا آن‌ها توانستند در حالت عادي قرار بگيرند. آن دو نفر خيلي به نقش‌شان نزديك شدند. من سعي مي‌كردم قصه را با آب و تاب برايشان تعريف كنم و آن‌ها را به فضاي واقعي نزديك كنم. از ده روز قبل از فيلم‌برداري روزي دو سه ساعت در منطقه مال‌فروش‌ها مي‌گذرانديم. تا آرام آرام آن‌ها با فضاي كار اخت شدند. كاراكترها جنوب شهري‌اند اما شرافتمند و يك شخصيت فرهنگي دارند. لمپن نيستند كه متأسفانه در بسياري از فيلم‌ها اين چنين مطرح مي‌شوند. از نظر پوشش لباس هم اين‌ها را در نظر گرفتيم.

    اگر بخواهيم راجع به دو شخصيت اصلي بحث كنيم متوجه مي‌شويم كه عسگر بيش‌تر به جنوب شهر ربط دارد. تا ميكائيل. نوع ديالوگ‌هايي كه ميكائيل مي‌گويد معلوم است كه سطح بالاتري دارد. او را مي‌توان آدمي تنها در نظر گرفت كه خسته شده اما به پوچي نرسيده است. در عين احساس تنهايي به كار خود نيز مي‌پردازد. خودش مي‌گويد من به آرزوهاي دم دست فكر مي‌كنم اما شرايطي كه در جامعه وجود دارد براي امثال ميكائيل ناگوار است. جايگاه ميكائيل در كشتارگاه نيست. او مي‌تواند در فضاي بهتري كار كند. خودش مي‌گويد كارهاي زيادي عوض كرده و اين هم شايد آخري‌اش نباشد. آقا بالاسر نمي‌خواهد. نمي‌تواند به هر چيزي تن بدهد.

    * در شخصيت پردازي اين احساس به آدم دست مي‌دهد كه فضا براي شناخت شخصيت عقيم بوده و نيمه كاره رها شده. مثل خانواده‌ي ميكائيل كه اطلاعات مختصري مي‌دهيد.

    اين كه راجع به خانواده‌ي ميكائيل بخواهيم صحبت كنيم راه‌هايي وجود داشت اما به حداقل اكتفا كرديم. از رفتار عسگر بايد بقيه را بفهميم. چون دو تيپ مختلف‌اند. در مجموع از يك سطح طبقاتي. زندگي كوچه‌اي داشتند و حاشيه نشين بودند. با ورق زدن آلبوم عكس، گوش دادن نوار موسيقي خاصي همه نماد است. يك كدهايي است در سينما كه بعضي وقت‌ها نياز يك سكانس به آن پرداخت شود. در طول داستان خورد خورد بيننده مي‌فهمد كه از طبقه‌ي حاشيه نشين‌اند. البته همه‌ي حاشيه نشين‌ها يك دست نيستند. دست فيلم‌ساز است كه تيپ مشخص كند.

    * بحث داستان فرعي فيلم شما خيلي قوي بود. به طوري كه مي‌تواند خود يك موضوع اصلي شود. فكر نمي‌كنيد مقداري ممكن است روايت داستان فرعي بر داستان اصلي بچربد؟

    روايت اصلي كه آوردن گاو باشد از پايين شهر به بالاي شهر قوي‌تر از سوژه فرعي (اياز) است. كاري كه اياز مي‌كند مي‌تواند موضوع فيلم‌نامه هم باشد. البته باداستان اصلي موازي پيش مي‌رود.

    اين فقط به خاطر اين است كه ما مي‌خواهيم بگوييم كه دو هنرپيشه‌ي اصلي فيلم در يك فضاي بدوي زندگي مي‌كنند و اين كه در كنار اين دو نفر نقش‌هاي اصلي داستان يك آدم منفي هم هست كه كار خلاف انجام مي‌دهد. اياز كسي است كه كمين مي‌كند و گوسفندهاي مرده‌اي كه اين دو نفر به كشاورزان مي‌فروشند و در زمين‌هاي زراعي دفن مي‌كنند از زير خاك بيرون مي‌كشند و به يك رستوران مي‌فروشد. تا دقيقه‌ي سي يا سي و پنج اين ماجرا هست و معرفي فضا و در دل همين ماجرا هست كه با نقش‌هاي اصلي داستان تماس گرفته مي‌شود و داستان اصلي شروع مي‌شود.

    وقتي با بابك پناهي شروع به نگارش فيلم‌نامه كرديم، بيش‌تر به اين فكر مي‌كرديم كه بيننده امروزي كه به طور مثال در تهران زندگي مي‌كند و با فضاي آن جا – ميدان مال‌فروش‌ها – كه سال‌هاست فيلمي در آن جا و درباره‌اش ساخته نشده آشنايي ندارد، فكر كرديم كه بايد يك نشاني‌هايي بايد به مخاطب بدهيم و كمي بيش‌تر در اين فضا توقف كنيم و بيش‌تر صبر كنيم كه اين دو شخصيت – يعني ميكائيل و عسگر- كنار آدم‌هاي واقعي پخته شوند. اين دو شخصيت كار خودشان را مي‌كنند. كارشان گوسفند خالي كردن است، كله‌ي گاو بار زدن است و ... حالا يك زنگي هم در اين ميان به اين‌ها زده مي‌شود، كه البته اين هم يكي از كارهايي است كه اين دو انجام مي‌دهند و موضوع اين است كه صاحب وانت با ميكائيل تماس مي‌گيرد و از او مي‌خواهد تا يك گاو براي او به شهرك غرب بياورد و اشاره مي‌كند كه پنج ماه است كه قسط وانت را نپرداخته‌اند ...

    اين دو داستان كاملاً در يك مرتبه قرار دارند هم داستان گاو و هم داستان اياز، اين هم يكي از كارهايي است كه انجام مي‌دهند. در واقع مي‌خواهم بگويم كه ماجراي اياز را هم من دوست داشتم و مايل نبودم كه اين ماجرا ناقص شود. يا حذف شود و برايم جذاب بود كه اين ماجرا هم تا جايي كه لازم است وجود داشته باشد. و بعد از اياز هم داستان دوم پيش مي‌آيد كه داستان گاو است و اساساً روز دوم اتفاق مي‌افتد.

    * اگر اين دو داستان را هر دو را در يك سطح بگيريم موضوع كاملاً فرق مي‌كند و فيلم در حقيقت اپيزوديك مي‌شود. اما از اين مسأله اگر بگذريم نكته‌ي ديگري كه مي‌شود در مورد فيلم طرح كرد، مسأله‌ي تضادهاست. يكي از نكات قابل توجه در فيلم شما طرح تقابل‌ها و مخصوصاً تضادهايي است كه بين دو زندگي در يك شهر كار كرديد. اين اتفاق البته كم‌تر در سينماي ايران مي‌افتد. اما اولين سئوالي كه در اين زمينه مطرح مي‌شود؛ چرا در كنار ميدان مال‌فروش‌ها و كشتارگاه، شهرك غرب را انتخاب كرديد؟ فكر نمي‌كنيد اين نوع مقايسه اندكي سطحي است؟ اين نوع مقايسه متأسفانه در نوع تصويرهايي كه از فضاي شهرك مي‌دهيد، به طور مثال دختر و پسرهايي به تيپ‌هاي آن چناني و مقايسه‌ي آن با دو شخصيت اصلي و محدود كردن تضادها به همين مسائل دم دستي، امتداد پيدا مي‌كند.

    من نگاه اين طور نداشتم. گفتم اين‌ها مي‌آيند بالاي شهر. شهرك غرب اين ويژگي را داشت كه آدم‌هايش به لحاظ طبقه‌ي اجتماعي براي ما ايراني‌ها مشخص و شناخته شده هستند. اما براي خارجي‌ها نه. البته اين نوع انتخاب و مقايسه خيلي عمدي نبوده، اما گفتيم ممكن است براي بيننده‌ي ايراني جذاب باشد، كه اين‌ها بيايند به شهرك غرب بروند. ما مي‌توانستيم جاهاي ديگري هم برويم ... اولاً اين كه جاهاي ديگر اگر مي‌رفتيم كارمان سخت‌تر مي‌شد.

    * البته اين حدس زده مي‌شد كه شما مي‌خواستيد از نام شهرك غرب در ساختن آن تضادها استفاده كنيد! ...

     البته چند جاي ديگر هم در ذهنم بود. اما در آن لوكيشن‌ها امكان اجرا هم به دليل مخالفت شهرداري و نيروي انتظامي ممكن نبود و هم اين كه آن تجمع جمعيت و ... كار را مشكل مي‌كرد، هرچند در همين لوكيشن هم با فرار گاو مشكل و خطر پيش آمد ولي هر چه لوكيشن را امتحان كردم ديدم مناسب‌ترين جايي كه بتوان جمعيت را كنترل و هدايت كرد، شهرك بود و روبه‌روي بازار گلستان و ايران زمين.

    * در فيلم يك جاهايي تضادها بهتر گرفته و نسبتاً موفق بوده مثل داستان دختر دانشجو، درست است  كه شما يك صحنه‌هايي رو مثل بوكشيدن عسگر كه بوي عطر دختر را در ماشين حس كرده است داريد ولي در عين حال شما آن مكالمه‌هاي تلفني و بعضي ديالوگ‌ها فضايي از شخصيت دختر به مخاطب مي‌دهد كه خيلي فاصله دارد مثلاً اين كه اين آدم تو به فضايي فكر مي‌كند. اما همين اتفاق در برخورد اين‌ها با فضاي شهري (شهرك غرب) نمي‌افتد. بيش‌ترين تضادي كه اتفاق مي‌افتد با قيافه و لباس اين جماعت است يا اين كه مثلاً با آن خانمي كه سگ آورده بود و سگ او اسهال گرفته بود. اين نسبت به جاهاي ديگر قوي‌تر است.

    عسگر در جايي مي‌ايستد و مثل اين كه يك خجالت و شرم و حيايي در صورت اوست كه احساس مي‌كنيم، وقتي اين‌ها را مي‌بيند خودش را با آن‌ها مقايسه مي‌كند.

    * اين يك مقدار اگر كار مي‌شد و فني‌تر

     

    فضا در مي‌آمد چراكه احساس مي‌كنم سريع و ژورناليستي از آن رد شديد ...

    شايد اين ريزه كاري‌هايي كه شما مي‌گوييد  ذهن من را بيش‌تر اين گاو درگير كرده بود. البته نه اين كه از چيزهاي ديگر بگذرم اما دغدغه‌ام اين بود كه چگونه گاو را تا آخر برسانم درگير بودم. آقاي بازغي اين‌ها رو پيشنهاد دادند سكانس‌هاي مال‌فروشي را اول نگيريم برويم اول فضاي شهري و حضور گاو را بگيريم. من گفتم شما بايد اول با اين فضاي بيابان و مال‌فروش‌ها را وارد فيلم و درگير آن شويد. ورود گاو در تهران با توجه به مزاحمت، ترافيك سخت بود. بيش‌تر پلان‌هاي شكاري گرفتم سعي كرديم تصاويري را بگيريم كه مستند جلوه كند. در خيابان كار سخت بود. آدم‌هايي كه جمع مي‌شدند و مزاحمت ايجاد مي‌كردند. تكته‌اي را هنگام فيلم‌برداري براي تقويت اين سكانس‌هايي كه شما مي‌گوييد مي خواستم اضافه كنم اما شرايط سخت اجازه نمي‌داد.

    * اگر يك سري مونولوگ را حذف مي‌كرديد بهتر نبود؟

    فيلم را با خارجي كه نگاه مي‌كرديم مي‌گفتند مونولوگ را برداريد. در جشنواره هم تعدادي گفتند باشد يا نباشد. من نظرم اين است كه براي بيننده مقداري از آن لازم است. به گرمي داستان كمك مي‌كند. ما كنتراست طبقاتي را هم نشان داديم اما بدون اين كه بخواهيم شعار بدهيم يا توهين كنيم سعي كرديم شهرمان را نشان بدهيم. ضمن اين كه عسگر و ميكائيل هم توهين نمي‌كنند. اعترافي در درون فيلم هست. وقتي پايان فيلم مجبور مي‌شود گاو را بكشد با توجه به اهميتي كه برايشان داشت اما براي اين كه آسيبي به همان آدم‌ها نرسد مجبور شود گاو را بكشد اين صحنه دو پهلو هست. هم كار انساني آن‌ها را نشان مي‌دهد هم اين كه اين‌ها در شهر هم ضرر مي‌بينند.

    دسته بندي هاي برگزيده
    آرشيو راه