راه شماره 4 : ده سال جلوتر از جامعه
پول میز
سید محمدرضا خردمندان
زنگ آخر بود. آقای سمیعی بین صندلیهای کلاس راه میرفت و بلند بلند درس میداد. با انگشت، به عکس یک زمین فوتبال تو کتاب علوم اشاره میکرد و میگفت«اگر هستهی اتم را به اندازهی یک گوی کوچک در نظر بگیرید در این صورت یک اتم، به اندازهی یک استادیوم فوتبال خواهد بود». مجید نشسته بود ته کلاس؛ آن گوشهی چسبیده به دیوار. جایش را با وحید عوض کرده بود. کتاب نداشت. کتاب فارسی جلویش بود. معلم که به او نزدیک میشد خودش را میچسباند به دیوار و سرش را پایین میگرفت. خم میشد رو کتاب تا معلم نبیند کتابش فارسی است. زیر چشمی نگاه میکرد و همین که معلم دور میشد نفس راحتی میکشید. اما همین که شنید«اصغری بلند بخوان!» دستپاچه شد. تا خواست کتاب وحید را جلویش بکشد آقای سمیعی دید. آمد نزدیک. کتاب فارسی را از جلوی مجید برداشت.
- این چیه؟!
مجید تا خواست حرفی بزند گوشاش ونگ زد. برای چند لحظه هیچ چیز نشنید. صدای کشیده، کلاس را ساکت کرده بود.
- کیفت کو؟!
مجید ساکت ماند. حس کرد همهی کلاس به او خیره شده است. سرش پایین بود و گوشش سرخ شده بود.
- دیروز هم نه کیف داشتی نه کتاب. بلند شو!
مجید با سر پایین بلند شد ایستاد.
- یک راست میروی پیش آقای سلیمی. میگویی من نه کیف دارم نه کتاب. خودش میداند و تو. گم شو!
بعد به نوشتهی روی کتاب فارسی نگاه کرد. نوشته بود«خوش مرام»
- وحید این کتاب توئه؟!
وحید چیزی نگفت. با دکمهی پیرهنش بازی میکرد.
- تو هم بیرون!
- آقا ما چرا...
- حرف نباشد. هر دوبیرون!
مجید خواست بگوید کتاب را به زور از کیف وحید برداشته اما زبانش نچرخید. جلوی در که رسیدند آقای سمیعی به دادش رسید«خوش مرام! دفعهی آخرت باشه. بیا بشین.»
دفتر شلوغ بود. معلم ورزش داشت چندتا توپ را تو قفسه جا میداد. آقای سلیمی با اولیای چند تا از بچهها حرف میزد. دو تا بچه هم آن گوشه ایستاده بودند و سرهاشان پایین بود. از قیافههاشان معلوم بود یک کاری کردهاند. مجید اجازه گرفت و رفت تو. بیسر وصدا رفت کنار زنگ ایستاد. دستهایش را گذاشت روی هم و چسباند به شکمش. سرش را انداخت پایین و زیرچشمی به ساعت نگاه کرد. چیزی به زنگ نمانده بود. اگر اولیا همینطور به حرف زدن ادامه میدادند زنگ میخورد و هرکی به هرکی میشد. مادر شاهین تقیخانی را میشناخت. همان زنی بود که کفشهای پاشنه بلندی داشت و با هیجان حرف میزد و دستهایش توی هوا موج برمیداشت. زیاد میآمد مدرسه. آقای سلیمی خیره شده بود به پارچ آب روی میز و سر تکان میداد. زن میگفت بچهاش را تو پر قو بزرگ کرده. میگفت این بچهای که نمیداند اسمش چیست و گاری دارد و همه میدانند نان خشکی است و همیشه بوی گند میدهد، با خودش میکروب میآورد تو کلاس. میگفت میترسد بچهاش مریض شود. میگفت شاهین حساس است. معلم ورزش در قفسه را بست. نیم نگاهی به مادر شاهین انداخت و بیرون رفت. صدای سوتش از تو حیاط آمد. سوت ممتد و بلندی بود که میگفت زنگ ورزش تمام است؛ لباسهایتان را بپوشید.
همه که باهم بلند شدند مجید لباسش را مرتب کرد و صاف ایستاد. یک دقیقه از زنگ گذشته بود. کمی خوشحال شد. آقای سلیمی تا جلوی در، زنها را همراهی کرد. مرتب میگفت«چشم! پیگیری میکنم»
زنها که رفتند دفتر خلوت شد. فقط مجید بود و آن دوتا بچه. آقای سلیمی برگشت و بیآنکه به مجید نگاه کند رفت به سمت بچهها. بچهها خودشان را عقب کشیدند و چشمهایشان را جمع کردند. هنوز نرسیده بود، صدای کشیدهها بلند شد. پشت سر هم میزد و نمیگذاشت بچهها نفس بکشند.
- عوضیا! حالا دیگه دست تو کیف بچههای مردم میکنید؟! دزد شدید؟ بزنم لهتون کنم؟!...
مجید ترسید. خودش را عقب کشید. زیر لب گفت«داریوش عوضی!»
آقای سلیمی از کتک زدن که خسته شد رفت پشت میزش نشست. بچهها التماس میکردند به خانهشان زنگ نزند. آقای سلیمی گوشی تلفن را که برداشت تازه نگاهش افتاد به مجید.
- اصغری! اون زنگ رو بزن!
مجید انگارکه دنیا را بهش داده باشند برگشت و زنگ پشت سرش را چند بار فشار داد و آخرین بار دستش را برنداشت.
آقای سلیمی داد زد«چه خبرته گوساله؟ بردار اون دستتو!»
بعد انگار یاد مجید افتاده باشد گفت«بازم کیف و کتاب نیوردی؟»
- به خدا آقا...
- تو که بچهی خوبی بودی اصغری. چرا اینطوری میکنی؟
- آقا ما...
- بروحرف نزن! ولی وای به حالت اگه فردا هم بدون کیف بیای. با اردنگی میندازمت بیرون!
- چشم آقا!
- آقای سلیمی دوباره شروع کرد به شماره گرفتن. التماس بچهها دوباره شروع شد. مجید همانطور که انگشت اجازهاش را بالا گرفته بود عقب عقب رفت تا رسید به در. بعد خودش را انداخت توی سیل بچهها که مثل مور و ملخ به سمت در حیاط میدویدند.
وحید تو کوچه ایستاده بود. پای درخت چنار؛ این پا و آن پا میکرد. مجید از در که بیرون آمد وحید را دید و دوید به سمتش.
مجید گفت«ترسیدم رفته باشی»
وحید گفت« نه اتّفاقن باهات کار داشتم!.»
بعد کیفش را زمین گذاشت؛ راست ایستاد؛ به این ور و آن ور نگاه کرد؛ گذاشت تو شکم مجید.
«آخِ» بیرمقی از ته گلوی مجید درآمد و بلافاصله تو شکمش جمع شد. حس کرد رودههاش تو هم مچاله شدند. چشمش سیاهی رفت. وحید، خونسرد کیفش را برداشت انداخت روی شانه. مشتش را مالید.
- بهت تخفیف دادم.
مجید دودستی شکمش را چنگ میزد. کمی فاصله گرفت و تکیه زد به درخت چنار.
- چته بابا؟ یه کتاب دادیا!
- دادم یا به زور گرفتی؟ اصلن تو غلط کردی رفتی کلوپ که حالا این بلاها سرت بیاد!
مجید چشمهایش را بسته بود و همانطور که آخ و اوخ میکرد گفت«خدایی چه مشتی داری! بوکس کار میکنی؟!»
وحید کیفش را رو شانه محکم کرد.
- این بار آخره مجید از این کارا میکنی!
همین که خواست راه بیفتد مجید پرید جلوش ایستاد.
- ببین وحید! امروز روز آخره. پولم میرسه به نُه تومن؛ کیف آزاد میشه.
وحید چند لحظه سکوت کرد. نرم شده بود. از کنار مجید راه افتاد. همانطور که دور میشد گفت«چی بگم به مامانت؟!»
- مثل همین چیزایی که تو این چند روز گفتی. بگو... بگو مسابقه علمی بود بچهها رو نگه داشتن تو مدرسه! فقط باور کنهها! یه وقت زنگ نزنه مدرسه!
- بعد نمیگه تو اینجا چه غلطی میکنی؟!
مجید خندید. صدای وحید کمرنگ شده بود. معلوم بود پی جواب نیست. مجید دیگر چیزی نگفت. ظلّ گرما بود. بچهها هنوز شلوغ میکردند. با اینکه مدرسه تعطیل شده بود اما سوراخی آقا نعمت هنوزغلغله بود. سوراخی جایی بود که انواع خوراکیها با دستی از آنجا بیرون میآمد؛ دست نعمت خانم. ساندویچ سوسیس، کالباس، پنیر گردو، پنیر سبزی، یخمک، لواشک، آلوچه، پیراشکی، پفک و صد جور خوراکی دیگر.
مجید دلش ضعف میرفت. شکمش به قارّوقور افتاده بود. رفت پشت درخت چنار ایستاد و پولهایش را بیرون آورد. برای چندمین بار شمرد. ششهزار تومان تمام. حتی صد تومان هم نمی توانست از روی پولها بردارد. وحید خیلی دور شده بود. اگر هم بود، نمیخواست از او قرض بگیرد. میدانست وضعشان چه طور است. بعد از آن اتفاق، اول از همه رفته بود خانهی وحید. خانهشان توی یک کوچهی تنگ و تاریک بود؛ با آسفالتهای تکه تکه شدهی قدیمی. دو کوچه پایین تر از خانهی خودشان. توی یک زیر زمین کوچک کنار ساختمان شش طبقه. پدرش سرایدار ساختمان بود.
مجید سنگریزه زده بود به شیشه. اول که صدای بد وبیراه پدر وحید را شنیده بود فرار کرده بود پشت یک وانت دربوداغان قایم شده بود. اما چند دقیقه بعد خود وحید آمده بود جلوی در. مجید گفته بود نُه هزار تومان پول میخواهد. یکراست از کلوپ آقا داریوش آمده بود. باخته بود. ده دست پشت هم. از یک پسرک ریقوی نیم وجبی. اول که قیافهی معوّج پسرک را دیده بود تو دلش خندیده بود. همان اول بازی هم، یک طور که پسرک نفهمد گذاشته بود گل بزند؛ اما رفته رفته فهمیده بود بازی پسرک آنطورها که فکر میکرده نبوده. بعد هرکاری کرده بود نتوانسته بود گل بزند. پسرک چهار گل دیگر هم زده بود. مجید حرصش گرفته بود. با اینکه به اندازهی یک دست، پول داشت اما برایش افت داشت اینطور از آن نیم وجبی بخورد. مجید بازیش حرف نداشت. در مدت کوتاهی که به کلوپ آقا داریوش رفت و آمد میکرد آنقدر حرفهای شده بود که کسی جرات پول میز بازی کردن با او را نداشت. آن روز هم که پسرک با آن کلاه نقابدار چرکمردهی قهوهای رنگ آمده بود تو کلوپ و حریف خواسته بود همه به مجید نگاه کرده بودند. مجید با دست به صندلی کنار خود اشاره کرده بود که«بنشین». بعد از باخت اول، مجید پیشنهاد دست دوم را داده بود. پسرک کلاهش را دراورده بود و یک آدامس دستخورده، از سقف آن کنده بود، انداخته بود تو دهانش. چشم دوخته بود به مجید و تند تند جویده بود. مجید از این رفتار پسرک، حالش به هم خورده بود. با خودش قسم خورده بود به تعداد موهای سرش به پسرک گل بزند. پسرک بیآنکه حرفی بزند دوباره دسته را برداشته بود و بازیکنهایش را چیده بود. مجید ده دست پشت هم باخته بود. نُه هزار تومان. پسرک خسته شده بود و ادامه نداده بود. باز کلاهش را درآورده بود و آدامسش را چسبانده بود همانجا؛ چند بار محکم زده بود به پشت صندلی؛ خاکش را گرفته بود و رفته بود.
مجید بهیکباره تنها شده بود. دیر وقت بود. جز یکی دو نفر غریبه کسی تو کلوپ نمانده بود. به آقا داریوش گفته بود«آنقدر پول همراهم نیست». گفته بود «تا فردا میآورم» اما داریوش با کسی تعارف نداشت. با کسی دوست نبود و حساب مو را از ماست میکشید. وقتی دیده بود چیز باارزشی همراه مجید نیست به کیف مدرسهاش اشاره کرده بود؛ گفته بود«زودباش درش بیار» مجید هر چه گفته بود کیفش را لازم دارد توی کَت داریوش نرفته بود. خودش دست دراز کرده بود و خواسته بود با آن دستهای پرموی گندهاش کیف را از شانههای مجید بیرون بکشد. مجید خودش را عقب کشیده بود. بند کیفش را محکم گرفته بود. داریوش گفته بود«ولش کن ببینم» اما مجید ولش نکرده بود. یکآن، بند کیف را از دست داریوش بیرون کشیده بود و دویده بود به سمت در. شاگرد داریوش از روی پیشخوان پریده بود اما نتوانسته بود بگیردش. مجید خودش را انداخته بود تو خیابان و با تمام توان دویده بود. پیچیده بود توی کوچهی فرعی که منتهی به زمین خاکی فوتبال میشد اما شاگرد داریوش مثل باد خودش را رسانده بود و سایه به سایهاش دویده بود.
مجید به کتابهای توی کیف فکر نمیکرد. فوقش دوسه روزی تو مدرسه کتک میخورد تا پول را جور کند. همهی حواسش به مانتوی خواهرش بود که توی کیف بود. صبح که از خانه بیرون میآمد مادرش مانتوی خواهرش را تا کرده بود گذاشته بود توی کیف. سفارش کرده بود وقتی برمیگردد از مدرسه، آن را بدهد «پروین خیاط». مادرش گفته بود «قدّش را علامت زدهام بگو کوتاهش کند و سردوز بزند»
آنقدر سرعت گرفته بود که باد، اشکش را دراورده بود. شاگرد داریوش چند بار دست انداخته بود از پشت، یقهی مجید را بگیرد. صدای نزدیک پاهایش را میشنید. شاگرد داریوش، هیکلی و تند و تیز بود. چهار پنج سال از مجید بزرگتر بود. چهرهی خشنی داشت و همه از او حساب میبردند.
مجید وقتی پریده بود توی زمین خاکی، زمین خورده بود. شاگرد داریوش مثل عقاب نشسته بود روی سینهاش. پنجههایش را فرو کرده بود توی صورت مجید و کیف را از کولش کنده بود. مجید بلند شده بود و حمله کرده بود. یکی دو مشت انداخته بود. اما شاگرد داریوش با ساعدهای پهنش، کمر مجید را قلّاب کرده بود. مجید گریهاش گرفته بود و باز حمله کرده بود و هر چه فحش بلد بود داده بود. بعد به التماس افتاده بود. گفته بود فردا امتحان دارم. جان مادرش را قسم خورده بود که پول را میآورد. به پاهای شاگرد داریوش چسبیده بود و گریه کرده بود. شاگرد داریوش پایش را بیرون کشیده بود و مجید را پرت کرده بود روی تپهی خاکی گوشهی زمین. به سرعت برگشته بود پیش داریوش.
وحید با دهان باز به مجید نگاه کرده بود. گفته بود«نه هزار تومان؟!»
بعد گفته بود «تو که میدانی پول تو جیبی من روزی صد تا صدوپنجاه تومان است. آن را هم که امروز با هم خوردیم.» وحید جیبش را نشان مجید داده بود که چند تا پوست تخمه بیشتر تهش نبود.
مجید پولها را تاکرد و دوباره گذاشت توی جیبش. بعد دست کشید روی جیب تا برجستگی پول را لمس کند و خیالش راحت شود. از کنار سوراخی آقا نعمت رد شد. فکر کرد اگر امروز هم بتواند همهی «تراکت»ها را پخش کند پولش میشود نه هزار تومان. از جلوی مدرسه تا شرکت را یک نفس دوید. چند دقیقه روبروی شرکت ایستاد و نفس نفس زد. آدرس شرکت را وحید داده بود. وحید تمام تابستان توی شرکت کار کرده بود. با برادرهایش تراکت پخش کرده بود و اعلامیههای تبلیغاتی به در و دیوار چسبانده بود. وقتی فهمیده بود مجید نمیتواند از پدر و مادرش پول بگیرد آدرس شرکت را داده بود و گفته بود آدمهای خوبی هستند. راست گفته بود. این دو روزی که اینجا کار کرده بود هر روز، سه تومانش را داده بودند.
آقای فرهت به مجید اشاره کرد بنشیند. مجید اول فکر کرد تعارف میکند. گفت«نه آقا مزاحم نمیشم!» اما آقای فرهت باز با اشارهی سر و دست مبل را نشان داده بود. خودش داشت با یک آقایی حرف میزد. مجید نشست روی مبل؛ کنار دست آن آقا. دو روزِ گذشته تا آمده بود تو؛ کوله پشتیاش را برداشته بود و رفته بود. تراکتها هر بار چهار بستهی صدتایی بودند که آماده، چیده شده بودند توی کوله پشتی. طرح روی تراکتها هر بار یک چیزی بود. یکبار تبلیغ ساندویچی روژان و بار دیگر آرایشگاه زنانهی لیندا.
روی میز، یک جعبهی شیرینی بود. یک استکان چای و قندان هم جلوی آن مرد. مجید وقتی صدای مرد را شنید حس کرده این صدا برایش آشناست. برگشت و به نیم رخ مرد خیره شد. چهرهی مرد هم برایش آشنا بود. کم کم یادش افتاد او را مدتها پیش توی مدرسه میدیده. قاطی معلّمها. معلّم یکی از کلاسها بود. چه کلاسی؛ یادش نمیآمد. لهجهاش را خوب به یاد میآورد. یکبار سر صف سخنرانی کرده بود. فکر کرد چند وقتی است او را در مدرسه نمیبیند. باز نگاهش افتاد به شیرینیها. دلش غش میرفت. دلش میخواست آقای فرهت تعارفش کند چند تا از آن شیرینیها بردارد. آقای فرهت سیگار میکشید و چیزی را برای مرد توضیح میداد. میگفت«به جز سبزی فروشی ها، سوپر مارکت ها و نانوایی ها از هیچ مغازه ای نگذرید؛ گول ظاهر مغازه ها را نخورید. ما اصل سودمان را از همین مغازه های به ظاهر بی اهمیت می گیریم.» میگفت«این شما هستید که به آنها لطف میکنید. پس کمترین احساس ضعفی نباید نشان بدهید.» میگفت«بعضیها وقتی حرف میزنند انگار التماس میکنند. طوری حرف بزنید انگار وقت اضافهای ندارید. آنها باید گمان کنند دارند چیزی را از دست میدهند.»
مجید فکر کرد آقای فرهت دارد چیزی را به معلم آموزش میدهد؛ یا نکات مهمی را گوشزد میکند. فکر کرد آقای فرهت باید آدم مهمی باشد که اینگونه با معلم مدرسهشان حرف میزند.
مرد به کتابچهی تبلیغاتی توی دست آقای فرهت خیره شده بود و چیزی نمیگفت. مجید از حرفهای آقای فرهت سردرنمیآورد. دلش میخواست چند تا از آن شیرینیها بخورد؛ کولهاش را بردارد و برود تو خیابان. تراکتها را پخش کند و عصر برگردد سه تومانش را بگیرد.
وقتی مرد و آقای فرهت بلند شدند دست دادند؛ مجید هم بلند شد. آقای فرهت برای مرد آرزوی موفقیّت کرد. گفت«یواش یواش قلق کار میآید دستتان». بعد کتابچه را داد به مرد. مرد، کیفی را (که نشان شرکت رویش خورده بود) برداشت، خداحافظی کرد و رفت. آقای فرهت بلافاصله رفت دستشویی. مجید خواست از فرصت استفاده کند و یک شیرینی بردارد اما همان لحظه آقای بخشی از اتاق بیرون آمد. مجید بلند شد و سلام داد. آقای بخشی را از قبل میشناخت. هربار آمده بود، او هم توی شرکت بود. از او خوشش میآمد. آقای بخشی صورت گردی داشت. کوتاه و تپل بود. با همه شوخی میکرد. همان روز اول سربهسر مجید گذاشته بود و برایش معمّا طرح کرده بود. اما اینبار فقط سری تکان داد و یکراست رفت نشست پشت کامپیوتر. مجید هم نشست. چند دقیقه بعد آقای فرهت با حوله بیرون آمد و دستهایش را خشک کرد. مجید دوباره بلند شد ایستاد.
آقای فرهت گفت«بشین پسر جون»
مجید نشست. آقای فرهت آمد روبروی مجید، توی مبل لم داد. حوله را انداخت روی دوشش.
- آقا مجید شما میدونی وجدان یعنی چی؟!
مجید از این سوال جا خورد. جابهجا شد و صافتر نشست. آقای بخشی از پشت کامپیوتر بلند شد آمد کنار آقای فرهت نشست. مجید زل زده بود به دهان آقای فرهت و حرف نمیزد.
- روزی که اومدی اینجا برای کار؛ من بهت چی گفتم؟
مجید چیزی نگفت. ترس برش داشته بود و منتظر بود.
- گفتم من به شما اعتماد میکنم. درسته؟!
- بله آقا گفتید.
- گفتم شما چه صدتا از این تراکتها رو پخش کنی چه پونصدتا؛ من پول شما رو کامل می دم. درسته؟!
مجید سر تکان داد.
- گفتم برای من، مهم اینه که اینها به دست مردم برسه. درسته؟
- بله آقا.
- خوب. پس چرا ریختیشون تو جوب؟!
مجید اول متوجه حرف آقای فرهت نشد. چند لحظه ساکت ماند و با دهان باز به حرفهای آقای فرهت فکر کرد.
- ما آقا؟ ما ریختیم تو جوب؟! کی آقا ریختیم تو جوب؟!
- خودترو نزن به اون راه. دیدنت. همهی مغازه دارای محل ما رو میشناسن.
- کی دیده آقا؟ به خدا اگه ما همچی کاری کرده باشیم.
آقای فرهت بلافاصله و بلند جواب داد«قسم نخور بچه!»
و ادامه داد«باید اسم کوچهاش رو هم بگم؟!»
مجید تا این حرف را شنید یادش افتاد دیروز تعدادی از تراکتهایش ریخته بود تو جوب. خسته شده بود. جلوی صدها خانه و مغازه دولّا و راست شده بود و تراکتها را از زیر درها تو انداخته بود. کمرش راست نمیشد. از کوچهی آخر که بیرون آمده بود، خواسته بود از روی جوب بپرد؛ چشمهایش سیاهی رفته بود، تراکتهایی که تو دستش مانده بود سر خورده بود ریخته بود تو جوب. فقط یک مغازهدار او را دیده بود. آنها را که لبهی جوب، خیس نشده بودند جمع کرده بود اما بقیه را نتوانسته بود.
- اما...
- آها! دیگه حرف نزن!
- آقا به خدا...
- حرف نزن گفتم. به خیال خودت اینطوری زودتر تموم میشه؟ گفتی کی میفهمه! ها؟!
مجید بغضش گرفت. میلرزید. انگشتش را میکشید روی دستهی مبل و صدا تولید میکرد.
- به خدا... از قصد...
- صداتو ببر! اون قبلی هم یه جور دیگه! وجدان ندارید شماها! تو که از الان میخوای سر مردمو کلاه بذاری وای به حال...
حرفش را خورد. مجید نگاهش را دوخت به جعبهی شیرینی. نمیتوانست حرف بزند. لبهایش میلرزید. پردهی لرزان اشک تو چشمانش جمع شده بود.
- امروز هم دیگه نمیخواد بری. به سلامت!
آقای فرهت بلند شد رفت تو اتاق؛ در رابست. آقای بخشی نگاهی به کوله پشتی انداخت؛ بعد هم به ساعتش نگاه کرد. مجید یکدفعه بلند شد رفت به سمت در خروج. داشت تند تند از پلههای ساختمان پایین میرفت صدای آقای بخشی را شنید.
- آقای اصغری یه لحظه وایسا!
مجید ایستاد. آقای بخشی قبلن او را مجید جان صدا میزد. دید که دوان دوان از پلهها پایین میآید. کوله پشتی دستش بود.
- طبق قرارمون این تراکتها امروز باید پخش بشه! درسته؟
مجید بغض مانده تو گلوش را فرو داد.
- به خدا من اون کارو نکردم... نمیگم نریخت تو جوب اما از قصد نبود... چشام سیاهی رفت.
- اون مهم نیست! شما گفتی سه روز میآی؛ ما هم به کس دیگه نگفتیم بیاد. بیا! اینا رو هم امروز پخش کن؛ دیگه از فردا نمیخواد بیای.
کوله پشتی را انداخت رو شانهی مجید. انگار نه انگار آقای فرهت، چند دقیقه پیش آن حرفها را زده بود.
- نه آقا! دیگه پخش نمیکنم.
- گفتم که! اون قضیه مهم نیست! اینا باید تا چند ساعت دیگه پخش بشه.
بعد سه هزار تومان شمرد و به زور کرد تو جیب مجید. اصرار مجید بیفایده بود.
- فقط مواظب باش! صاحب اینا کس دیگهست. اگه خوب پخش نشه از چشم ما میبینه. کوله پشتی رو هم دیگه نمیخوایم. کارِت تموم شد بندازش دور.
هوا گرمتر شده بود. مجید حس میکرد آسفالت خیابان دارد آتش میگیرد. دل و دماغ نداشت. قیافهی آقای فرهت- وقتی آن حرفها را میزد- جلوی چشمش بود. آقای فرهت حتی به او گوش نداده بود. سر خیابان که رسید ایستاد. پولهایش را درآورد و شمرد. کامل شده بود. نه هزار تومان. دوباره تا کرد و گذاشت توی جیبش. از رو، دستی به برجستگی پولها کشید. کولیاش را درآورد گذاشت روی کاپوت یک ماشین. حرارت کاپوت خورد به صورتش. یکی از بستهها را بیرون کشید و کاغذ دورش را باز کرد. زیپ کوله را بست و انداخت رو شانهاش. روی تراکتهای جدید، طرح مانتو بود. نوشته بود« تولید مانتو پاییزان. پولتان را هدر ندهید!»
یاد مادرش افتاد. خانه که رسیده بود چند دقیقه جلوی در ایستاده بود و فکر کرده بود. مادرش که در را باز کرده بود، مجید جیغ زده بود. مادر ترسیده بود و عقب پریده بود. مجید، مثل فشنگ از زیر دست مادرش در رفته بود تو اتاق و در را بسته بود. مادر آنقدر ترسیده بود که نفهمیده بود مجید کیف همراهش نیست. بعد هم دویده بود تو دستشویی. به مادرش گفته بود داشته میریخته!. با این حال چندتا توسری آبدار خورده بود. اما مهم نبود. مهم این بود که مادر بو نبرده بود. اگر میفهمید خدا میدانست چه بلایی سرش میآمد. آخرین بار، پدرش با کمربند آمده بود تو کلوپ. مجید با شوق تمام داشت بازی میکرد. سه گل هم جلو بود. یکدفعه پشت گردنش سوخته بود. مثل زنبور گزیدهها از جا پریده بود. پدرش، جلوی چشم بچهها تا خورده بود مجید را زده بود. گفته بود«پول یامفت درنمیآورم تو بیایی اینجا هدرش دهی!»
اما مجید نتوانسته بود دست بکشد. جانش به بازی بسته بود. شبها خواب بازی میدید. خواب بازیکنهای پلیاستیشن. خواب رونالدو، ریوالدو یا روبرتوکارلوس وقتی از گوشهی زمین توپ را میگرفت و با آن سرعت خیرهکنندهاش خود را به گوشهی زمین حریف میرساند و توپ را بلند سانتر میکرد روی دروازه. مدتها بود سر پول میز بازی میکرد. کسی حریفش نمیشد. بازیها برایش مجانی تمام میشد. دو هفته بعد از آن اتفاق گشته بود و یک کلوپ جدید پیدا کرده بود. کلوپ داریوش.
به مادرش گفته بود پروین خانم سلام رسانده و گفته سرش شلوغ است. گفته سهچهار روزه آمادهاش میکند. حالا سه روز تمام میشد. فکر کرد کیفش را که پس بگیرد یکراست میرود پیش پروین خانم.
دهنش را گرفت زیر شیر آبسرد کن مسجد و تا میتوانست آب خورد. چند مشت هم به صورتش زد و کلّهاش را گرفت زیر آب. آب از گردنش سر خورد؛ از سینهاش راه باز کرد تا رسید به ناف. خنک شد.
از همانجا شروع کرد به توزیع تراکتها. خانههایی که زیر درشان باز بود، از همانجا میانداخت تو. باقی را از لای در تو میکرد. به تکوتوک آدمهای توی پیاده رو هم یکی میداد. به آپارتمانهای چند طبقه که میرسید بیشتر میانداخت. به تعداد واحدهایشان.
تراکتها که تمام شد کنار خرابهای ایستاد. کوله پشتی را درآورد. کمرش خیس عرق بود. کوله هم خیس شده بود. از پشت، پیرهنش را کمی باد داد. بندها، روی پیرهنش جا انداخته بودند. شانههایش درد میکرد. کولهی پوسیده و داغانی بود. معلوم بود سالهاست کار کرده. فکر کرد شاید وحید هم با همین کوله کار میکرده. توی گرمای تابستان چقدر سختی کشیده.
کوله را زمین گذاشت و تمام جیبهایش را گشت. وقتی مطمئن شد چیزی توش نیست به اطراف نگاه کرد. چند دور، دور خودش چرخید و تا جایی که قدرت داشت کوله را پرت کرد تو خرابه.
بار دیگر روی جیبش دست کشید و دوید به سمت کلوپ. سهچهار خیابان را رد کرد. از لابه لای ماشینها رد شد. خوشحال بود. به بوق ماشینها توجهی نمیکرد. تا میرسید، پول را میگذاشت روی پیشخوان و کیف را پس میگرفت. ناگهان ترسید. فکر کرد چه طور بفهمد در کیف باز شده یا نه. اگر مانتوی خواهرش را دیده بودند چه. اگر آن را بیرون آورده بودند و دست به دست کرده بودند چه. نفسهایش تند شد. سرعتش را زیاد کرد. توی پیاده رو چشمش افتاد به همان مردی که تو شرکت دیده بود. مرد از توی مغازهای بیرون میآمد و میرفت تو مغازهی بعدی. کتابچه دستش بود. کیف هم روی شانهاش.
مجید پیچید تو خیابانی که کلوپ آنجا بود. غروب شده بود. با تمام توان دوید. از دور متوجه شد جلوی کلوپ آقا داریوش شلوغ است. لحظهای ایستاد. گردن کشید بهتر ببیند. باز شروع کرد به دویدن. جمعیت زیادی جلوی مغازه جمع شده بود. مجید خودش را رساند به جمعیت. از لابهلای آنها رد شد. صدای مردی را شنید که میگفت«حقّشونه بیشرفا!» مجید برگشت و به مرد نگاه کرد. سردرنیاورد. چشمش افتاد به ماشین پلیس که روبروی مغازه پارک شده بود. آقا داریوش نشسته بود عقب ماشین؛ داشت به کلوپ نگاه میکرد. یک سرباز با تفنگ روی شانه ایستاده بود جلوی در. مجید دوید به سمت مغازه اما سرباز جلویش را گرفت.
- کجا میری سرتو انداختی پایین؟
- آقا کیفم! کیفم اون توئه!
- کیف چیه؟! برو اینجا وای نسا!
- آقا به خدا کیفم...
- برو گفتم بچه! مگه نمیبینی اوضاع چه جوریه؟!
در همین لحظه، درِ شیشهای مغازه که رویش عکس بزرگی از رونالدو بود باز شد. رونالدو که کنار رفت، شاگرد آقا داریوش جلوی در زمین خورد. بلندش کردند و کشان کشان آوردنش بیرون. یک لحظه نگاه مجید با نگاه بیحالت شاگرد داریوش گره خورد. شاگرد داریوش لنگ میزد و یکطرف صورتش سرخ شده بود. پشت سرش چند سرباز، دهها جعبه را که رو هم چیده شده بودند بیرون آوردند. جعبهها پر از بطریهای پر زرق و برق بود. جمعیت سرک میکشید تو جعبهها را بهتر ببیند. مجید خواست برود کنار شیشهی ماشین اما سرباز دستش را گرفته بود. برگشت و از همانجا به آقا داریوش اشاره کرد.
- آقا داریوش تو رو قرآن! به اینا بگو...
انگار به یکباره یاد پولها افتاده باشد آنها را بیرون آورد و نشان داریوش داد.
- ایناهاش! نُه هزار تومن! جون مادرت...
داریوش از پشت شیشه مجید را میدید اما حرف نمیزد. به پولهای دست مجید نگاه کرد و رویش را برگرداند. دست مجید از پشت کشیده شد.
- برو تا جناب سروان نیومده بیرون! کار دستمون میدیا!
مجید برگشت و چشمش افتاد به اسمی که ریز، رو سینهی سرباز نوشته شده بود.
- آقا مرتضی! جون مادرت بذار برم تو. کیف من اون توئه. من باختم... پول نداشتم بدم... کیفم موند...!
سرباز لحظهای به اسم خودش رو لباس نگاه کرد. صدای بسته شدن در ماشین آمد. شاگرد داریوش را چپاندند تو ماشین. مجید هل داده شد به سمت جمعیت اما ناگهان برگشت و از زیر دست سرباز گوله شد و خودش را انداخت تو کلوپ. سرباز، پشت سرش خیز برداشت و محکم زد تو کمر مجید. مرد سبزپوشی که ته مغازه ایستاده بود به سرعت برگشت نگاه کرد. مجید تعادلش به هم خورد و زمین افتاد. سرباز هر دودست مجید را از پشت گرفت. مجید در همان حال چشم دواند و کیفش را دید. با اشارهی سر، کیفش را نشان داد. دست یکی از سربازها بود. داشت تویش را میگشت. چشمش افتاد به مانتوی خاکستری خواهرش که افتاده بود زیر دست و پا. بغضش ترکید؛ زد زیر گریه. با صدایی که میلرزید داد زد«نکن!»
سربازی که داشت تو کیف را میگشت، برگشت و به مرد سبز پوش نگاه کرد. مرد سبز پوش گفت«اینجا چه خبره؟»
سربازی که مجید را محکم گرفته بود گفت« جناب سروان! میگه اون کیف مال منه!.»
مرد سبز پوش جلو آمد و کیف را گرفت. وارونهاش کرد و خوب تکاندش. جز چند کتاب، یک مداد و پاککن و یک تراش چیزی توش نبود. مانتو را از زمین برداشت آمد سمت مجید.
- اینم مال توئه؟!
مجید هق میزد. مرد به سرباز اشاره کرد. سرباز دست مجید را رها کرد. مجید اشکش را پاک کرد و مانتو را از دست مرد گرفت. صدایش با هقهق آمیخته بود.
- مال خخخواهرمممونه... داده بود سردددددددوزیش... کنیم!
مرد سبزپوش چند لحظه به صورت مجید خیره شد. اشک، آرام از گونههایش میغلتید؛ تو سبیلهای تازه سبز شدهاش پخش میشد.
- خیلی خوب گریه نکن. این کیفم مال توئه؟
- بله آقا.
- برو وسایلتو جمع کن.
مجید بینیاش را بالا کشید. نشست رو زمین. وسایلش را جمع کرد ریخت توی کیف. وقتی از کلوپ بیرون میآمد صدای سربازی را شنید که گفت«جناب سروان! تشریف بیارید اینجا. دو بستهی دیگه!»
نسیم خنکی به پوستش کشیده شد. ماشینی که آقا داریوش توش نشسته بود رفته بود. جمعیت داشت پراکنده میشد. شب شده بود. جای انگشتهای سرباز روی مچ دستش قرمز شده بود. فکر کرد پروین خیاط تاحالا بسته. دلش میخواست هرچه زودتر برود خانه. دلش برای مادرش تنگ شده بود. برای خواهرش. برای غذای روی گاز که سهمش از ظهر مانده بود. ساعت از هشت شب گذشته بود. مطمئن بود تاحالا مادرش همه چیز را فهمیده. پدرش الان دربهدر دنبال او بود.
کناری ایستاد و مانتو را بیرون آورد. خاکش را خوب تکاند. جای پاها را از روی آن پاک کرد. تصمیم گرفت یکراست برود خانه. آن طرف خیابان چشمش افتاد به همان مردی که تو شرکت دیده بود. کتابچه دستش نبود. کیف هم نداشت. به سرعت داشت دور میشد.
خرداد هشتادوهفت
|