راه شماره 4 : ده سال جلوتر از جامعه
تبرا از دروج زدگی
جوابیه یوسفعلی میرشکاک به عبدالجواد موسوی
اشاره: در شماره قبل "بی اختیار مردن و ناچار زیستن" عبداجواد موسوی را خواندید. میر شکاک در این یاداشت از موسوی خواسته است که بر این گفتو گو مهر ختم نهد .
حضرت سيّد عبدالجواد موسوي هو یا علي مدد اخوي!
از بزرگواري حضرتعالي سپاسگزام و سعي ميكنم پاسخي در خور به جوابية حضرتعالي بدهم. من گمان ميبردم آنچه در مقال نخست شما آمده است، واقعاً برايتان اهميتي دارد، به همين دليل و به قصد طرح پرسش (طلب پارسايي در تفكر)
اجمالاً با شما مواجه شدم. امّا اكنون احساس ميكنم اگر با شروطي كه در مقدمة مقال اين شماره آوردهايد، موافقت كنم هم خود را فريفتهام هم شما را فريب دادهام. «تفكر مشروط» دروج است. من از «دروج زدگي» تبّرا ميجويم، (اميدوارم اين چند سطر لااقل بدون غلط مطبعي چاپ شود.)
سيّد عزيزم! ميداني كه ترا بسيار دوست ميدارم، و ستايندة قلندري و سخن دليرانه و شعر رندانهات هستم. بيآنكه سيادت ظاهري و شوهر خواهري هيچ دخلي به ماجرا داشته باشد. بگذريم، يكي از شروط حضرتعالي به تصريح سخن گفتن است، هر چند كنايه بليغتر از تصريح است، شرط حضرتعالي را ميپذيرم امّا ميپرسم چرا خود شما مينويسيد كه ما مؤمن نبودهايم؟ خواننده چه گمان خواهد بُرد؟ اينكه از يك سوراخ صد بار گزيده شدهايم علامت فقدان ايمان است؟ خير! در شدائد آخر الزمان اوتاد هم از يك سوراخ چند بار گزيده ميشوند. بهر حال خود حضرتعالي هم درسا حتي هستيد كه نميتوانيد حتي چنين مسئلة سادهاي را به صراحت مطرح كنيد. به قول آن بنده خدا : اين فصل ديگري است كه سرمايش از درون، درك صريح زيبايي را ، پيچيده ميكند.
***
حضرت اخوي! من وقتي ميبينم كه هياهوي حمايت از فرهنگ و هنر و شعر و ادبيات ، روز به روز بيشتر از پيش بالا ميگيرد، در حاليكه هنرمندان انقلابي، نقاشان و سخنوران صدر انقلاب، حتي از تأمين اجاره خانة خود عاجزند، مأيوس ميشوم. ميداني كه مدتهاست توقع اقامة عدل « از سر من دست بر داشته است و بر درگاه انتظار نشستهام. امّا نميتوانم اين اوضاع را تحمل كنم كه استاد مرتضي اسدي، استاد نادر قشقايي، استاد منصور فارسي، استاد اصغر يوزباشي، استاد ابراهيم صاحب اختياري مشكل ممكن داشته باشند و آنوقت فوتبال «سرنوشت آفرين» دائر مدار فرهنگ و فهم و هنر باشد . صاحب اختياري نتوانست اين وضع خنده آورنده و در عين حال تلخ و تراژيك را تحمل كند و به كرمان رفت . كاميار صادقي ناچار است سفارشهاي بازاري بگيرد و تابلوهايي بكشد كه خوشايند عبيدالدنيا باشند، تا بتواند اجاره خانة خود را بپردازد. هر گاه برادر و سرورم سيد مرتضي اسدي را ميبينم كه باز هم ناچار است اسبابكشي كند، از زنده بودن خود شرم ميكنم. وقتي كه قشقايي و اسدي و يوزباشي و فارسي ، حتي يك آتليه هم ندارند كه در آنجا به كار مشغول باشند، نفس كشيدن هم عبث جلوه ميكند. در سرزميني كه هنرمند مسلمان و مدافع انقلاب گرسنه و بيسر پناه باشد، نه صراحت ارزشي دارد نه فلسفه بافي. مملكت ما تا گردن در ورطة تبليغات فرو رفته است. هر سال بيلبوردها عوض ميشوند و نويدي تازه را مطرح ميكنند، امّا نه برگ از برگ ميجنبد نه باد از باد. من ميتوانم به خودم بگويم: درويش! يا علي مددي ، تو ديپلم هم نداري، پس نبايد كارمند رسمي باشي، قبول كن كه همينطور در حاشية زندگي پرسه بزني تا به حق ملحق شوي . امّا نميتوانم گرسنگي برادران هنرمندم را تحمل كنم. صريح بگويم اگر محمد هيجده ساله بود، از اين مملكت ميرفتم و البته قبل از رفتن نامهاي به سيد نا القائد مينوشتم و بيعتم را پس ميگرفتم. وضع غير قابل تحملتر از هميشه است. اهل سياست و بندگان «تحزّب دنيوي» علناً انا الحق فرعوني ميزنند، آنهم در لواي مسلماني، و در چنين بلبشويي دم به دقيقه يك خبرگزاري جديد تأسيس ميشود كه کاركنانش به هنرمندان نگونبخت زنگ بزنند و دربارة هنر انقلاب و شعر انقلاب سؤالهاي صد تا يك قاز مطرح كنند.
***
حضرت اخوي! ما در فاصلة بسيار بعيدي از هنگ و هنجار بسر ميبريم و به نظر من كار يكسره شده است. خيليها ترجيح ميدهند سرشان را ، حتي توي برف مصنوعي فرو كنند تا دلخراش بودن شكست و فاجعه را به ياد نياورند. دوستان ما پروندة زمين خواري سير جان را همچون پرچمي به اهتزاز در ميآورند تا به خود بباورانند كه هنوز خبري هست و بانگ جرسي ميآيد در حاليكه همه جا در بر همين پاشنه ميگردد. مردم فرودست مغلوب حوالتي هستند كه تا ظهور بقيه الله الاعظم ارواحناله الفدا، ديگرگون نخواهد شد و فرادستان تقديري جز غارت و چپاول ندارند و ما اين وسط ول معطليم اگر بخواهيم به دنيا و مافيها حتي نيم نگاهي گذرا داشته باشيم. «وسيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون». من هر گاه به آينده مينگرم ويراني و جنگ و كشتار و قتل و تجاوز و قحطي را ميبينم كه بر سراسر زمين چنگ انداخته و همچون ابري دژم و سياه، تگرگ.
مرگ ميبارد و از پس اين فاجعه، برآمدن خورشيد راستين حقيقت را ميبينم. من و شما دگرگون كنندة تقدير نيستيم، پس بهتر است خاموش بمانيم و نيروي سرايش را كه ارمغان حضرت سوفياست وقف نيايش و ستايش ايزديان و آسمانيان كنيم.
من ديگر كاري به كار هيچ كس و هيچ چيز ندارم. رهگذري هستم كه خاموش ميگذرد و به اين جهان موهوم نميانديشد. چرا بايد آموزگار كساني شد كه جز به سراب خوشبختي اين زندان ( زندان مؤمن و بهشت كافر ) نميانديشند. قل الله ثم ذرهم في خوضهم يلعبون. براي من ديدار سيد امين بيباك، سيد حامذ صغيري ، سيد كمال الدين موسوي ، سيد عبدالجواد موسوي و ديگر عاشقان مولي الموالي و سيده النساء بس است. آنچه را روزگاري بايست با چراغ جست و جو ميكردم، اكنون فرا روي من است، پس چه نيازي به اين هست كه به وادي بویناك و عفن سياستزدگي و ژورناليسم دروغين و بيبنياد برگردم ؟ چه نيازي هست كه تن به دروج بدهم؟ خير! مخاطبان موهوم « من و شما » به دنبال عشق نميگردند، دنيا را ميخواهند و من دنيا را چاهك مستراح ميبينم. گرسنگي دنيوي و حرص و آز فرادست و فرودست نسبت به پرستش چاهك مذكور ، كاستي نخواهد گرفت. ناچارم كه در پايتخت دروج زندگي كنم تا از عهدة مسئوليت خود (بزرگ شدن اين دو كودك آخري) برآيم امّا ناچار نيستم كه به دروج سر بسپارم، من سر خود را به « دايراك » روحي فداءلها سپردهام. اينقدر ريش چه معني دارد؟ بودي و ديدي . گواه باش كه روح من در اطراف حرم سيد حسن بغدادي پر ميزند. ديگر نميخواهم جز به پرستندگان سلطان پرديور بيانديشم ، بنابراين گفتگو را كه آئين درويشي نيست قطع ميكنم در حاليكه ترا همچون جان خود عزيز ميدارم و از حضرت رزبار سلام الله عليها مسئلت دارم كه زبان ترا به كليد گنجهاي عرش بدل كند و به صاعقة حضرت آپولون عليه السلام چنان جان و تنت را بلرزاند كه جهاني را بلرزاني.
اوّل و آخر يار
يوسفعلي ميرشكار
بندة ابدي حضرت رزبار(ع)
|