راه شماره 4 : ده سال جلوتر از جامعه
عاشق دشت آزادگان
گفتگو با داوود اميريان، راجع به خودش و آثارش
اشاره:
یکی از دوستان میگفت: نمیتوانم کتابهای امیریان را در کتابخانه بخوانم. چون صدای خندهام بلند میشود و بیرونم میکنند.
امیریان مصاحبه هم همان امیریان کتابهاست. پر جنب و جوش است، تند حرف میزند. آسمان و ریسمان را بهم میبافد. و از هر دری چیزی میگوید که توی همه شان رگههایی از طنز به چشم میخورد.
زندگينامه :
داوود اميريان متولد ۱۳۴۹ كرمان است و تا كنون براي كتابهاي متعددش جايزه كتاب سال، ادبيات دفاع مقدس، كانون پرورش فكرى كودكان و نوجوانان و ده ها جايزه ديگر را نصيب خود كرده است. اميريان نويسندگى را از سال ۶۹ با نوشتن خاطراتش از جبهه آغاز كرد و در حال حاضر در چند حوزه خاطره نويسى، ادبيات كودك و نوجوان، رمان ، طنز ، زندگينامه داستانى شهدا و فيلمنامه نويسى قلم مى زند.
عناوين آثار: فرمانده من، خداحافظ کرخه، عقاب کویر، بلوچ گریه نمی کند، بهشت برای تو، ایرج خسته است، یک آسمان منور، مین نخودی، تندرهای ابابیل ، آخرین سوار سر نوشت، آقای شهردار، داستان بهنام، فرزندان ایرانیم ، مرد، تولد یک پروانه، رفاقت به سبک تانک، لحظه جدایی من، آخرین گلوله سرخای، مترسک مزرعه آتشین، دوستان خداحافظی نمی کنند ، جام جهانی در جوادیه ، سلحشوران امیر خیز.
آمريكائيها
توی شناسنامهام سال تولد 1349 و سال صدور 1351 است! ما به خاطر شغل پدرم مثل کولیها بودیم. من از چهارسالگیم زاهدان را به یاد دارم.
يكي از اولين تصاويري كه از كودكي بياد دارم در 5 سالگي است. رفته بودیم پارک ملت تهران، مشغول بازی بودیم. یکدفعه پارک بان آمد و همه ما را ریخت بیرون. دو خانواده آمریکایی آمده بودند پارک.
بي سوادي هم عالمي دارد
مدتی خانه مان نزدیک راه آهن محله سلیمان خان بود. چند كوچه آنطفتر از ما، کتابخانه کانون پرورش فکری بود. از پشت شیشه به کتابها نگاه میکردم و آرزو میکردم که بزرگ شوم و همه کتابها را بخوانم.
آبادان خوش رايحه
سال 56-55 آبادان بودیم. خانه ما نزدیک سینما شیرین بود و خانواده، عاشق فیلمهای هندی. من عاشق آبادان بودم. بوی شوری اروند و بوی پالایشگاه، در شهری که مثل اروپا بود و آن زمان لوله کشی فاضلاب داشت. همین فاضلابها زمان جنگ خیلی به درد بچه ها خورد.
ايرانگردي در انقلاب
سال 1357 ساکن قزوین شدیم و در مدرسه ثبت نام کردم. درسم خیلی خوب بود. بچههای کلاس ما هیچ کدام پایشان را از قزوین بیرون نگذاشته بودند اما من بیشتر ایران را دیده بودم. اما مثل اين كه درس خواندن به ما نيامده است. به خاطر انقلاب، آذرماه مدرسه ما تعطیل شد و دوباره بابا دستم را گرفت و راه افتادیم دور ايران. فرار شاه بندرعباس و 12 و22 بهمن شیراز بودیم و بعد برگشتیم خانه. همیشه به مادرم میگویم : چه دل بزرگی داری شما، چطور در آن شرایط گذاشتی بچه ات را ببرد؟!
انقلاب در تلويزيون
بعد از انقلاب خیلی چیزها عوض شده بود. ما به سوپرمن و قصههای ویرجینیایی تلویزیون عادت داشتیم. اما حالا که تلویزیون را روشن میکردیم همهاش بحث بود. مسعود رجوی با شهید بهشتی، این با آن... دیالکتیک وماركسيسم و... پیش از شروع برنامهها هم عکس گمشده ها را پخش میکردند. کسانی که در راهپیمائیها گم شده یا به قتل رسیده بودند. براي ما واقعاً تصاوير هولناكي بود. البته بجز تلویزیون تفربح ديگرمان شركت درراهپیمائیهای هر روزه بود.
جنگ و ذوق زدگي
سال 1359 یک روز که از مدرسه آمدم، خواهرم پول داد و گفت برو چراغ گردسوز بخر، جنگ شروع شده است. شبها برق میرفت و هواپیماها میآمدند. ما هم ذوق میکردیم و توی کوچه ها راه میافتادیم، شعار میدادیم و با تیرکمان شیشه خانه هایی را که از پنجره اش نور بیرون میزد، میشکستیم. میگفتیم اینها ضد انقلابند. بعد هم توی شعارها فحش قاطی میکردیم.
آن روز ها وقتی تلویزیون تصاویر جنگ را نشان میداد، از حسرت گریه میکردم. 10 سالم بود و هیچ کاری از دستم بر نمیآمد. شروع کردم برای جبهه نامه نوشتن. عاشق اسم ‹‹دشت آزادگان›› بودم. روی پاکت مینوشتم: «دشت آزادگان برسد بدست یک برادر رزمنده». جملات هم شعاری بود«برادر رزمنده که توی سنگری یاد ما هم باش. من هم دوست داشتم به جبهه بیایم...». آنها هم جواب میفرستادند «من زن و بچه دارم، دوست دارم بچه هایم مثل تو درس خوان باشند و از ایثار و شهادت و... » بعد هم هرچه پول توجیبی داشتم مي فرستادم براي جبهه. حتی یکباركه مریض شدم، کمپوتهایی را که برایم آورده بودند به جبهه دادم. آنقدر عشق جنگ بودم که سالهای بعد فيلم پرواز در شب رسول ملاقلي پور را شاید 40 بار دیدم.
يك مسجد با دو پايگاه بسيج
سال 1361 آمدیم تهران، محله جوادیه. من، یک نوجوان 13-12 ساله حالا میتوانستم عضو بسیج بشوم. خانه مان نزدیك مسجد سجادیه بود. مسجد، 2 پایگاه بسیج داشت . پایگاه دومی يعني شهید چمران مال یک مسجد روستایی بود. روستائیها مسجدشان را به بسیج نمیدادند. لج کرده بودند و حتی نمیگذاشتند کسی توی مسجد نماز بخواند و فقط در مسجد را برای مجلس ختم باز میکردند. بعدها یکی از بچه های بسیج را در روستا با چاقو زدند و بسیجی ها بعنوان خون بها، مسجد و پایگاه بسیج را دوباره فعال کردند. مدتی بعد از ورود ما، یکی از بسیجیها که معلم بود، آمد وهمه ما را از بسیج بیرون انداخت و گفت: بروید درستان را بخوانید، بسیج هنوز برای شما زود است. خیلی ناراحت شدم و حتی وقتی شهید شد، گفتم: خوب شد كه شهيد شد.
جبهه و چلوكباب
پیش از من دو خواهرم به جبهه رفته بودند. میآمدند و تعریف میکردند و من بدبخت میشدم. مثل آدم گرسنه ای که مدام از چلوکباب برایش تعریف کنی. گریه میکردم که چرا مرا نمیبرید. یکبار هم برادرم سرکارم گذاشت و اعزام را یکروز دیرتر رفتم. ساعت 5 صبح توی لاله زار جلوی مسجد نشسته بودم. ساعت 9 صبح از یکی پرسیدم. گفت اعزام دیروز بوده است. آن زمان هم برای اعزام، باید از هفت خان میگذشتی اینطور مثل سریالهای تلویزیونی نبود. بالاخره خودم را رساندم به دوره آموزشي. آنجا ديگر حال میکردیم. از در و دیوار بالا میرفتیم، تیراندازی، گاز اشک آور، کتک کاری با خودمان و با سربازها! دنیا از این بهتر برای یک نوجوان؟ الان کدام نوجوان چنین تفریحاتی دارد؟ واقعاً توی بهشت زندگی میکردیم. سراسر شور بودیم و به تدریج در حال یادگرفتن و شعور هم همراه با شور میآمد. البته آن زمان بچه ها زودتر بزرگ مي شدند. من 13 سالم که بود، توی یک تریکوبافی کار میکردم. يكي از كارگرها گرايش ماركسيستي داشت. توی بحث شکستش دادم.
گفت وگو
آن روزها بحثهای دیالکتیک و جهان بینی لنین و مارکس و اینطور چیزها خیلی رایج بود. توی محله همیشه با کمونیستها بحث میکردیم و وقتی کم میآوردیم یکی میگفت برو بابا همین لنین که میگویی [...] بود. طرف میگفت من دارم بحث میکنم چرا توهین میکنی؟ ... چی؟! به امام فحش میدهی؟ و کتک کاری شروع میشد.
چگونه دزد و معتاد نشويم!
بیشتر رفقا ثبت نام کردند و رفتند جبهه. منهم زگیل شدم به خلیل عظیمی که به من هم یاد بدهد. «از شناسنامهات کپی میگیری، کپی را با تیغ میتراشی، تاریخ تولد و... را دستکاری میکنی، دوباره كپي مي گيري و...» تاریخ تولد را 1348 کردم، اما حواسم نبود تاریخ صدور شناسنامه 1351 است. قبول نکرد. زدم زیر گریه «آقا به فاطمه زهرا من متولد 1351 نیستم. اگر قبول نکنید، میروم دزد میشوم، کمونیست میشوم، اصلاً معتاد میشوم و بعد آن دنیا جلویت را میگیرم». خیلی خونسرد گفت: «اگر کمونیست شوی، به معاد چکار داری؟!» بالاخره دلش سوخت و قبول کرد و رفتیم برای گزینش. سوالات مختلفي پرسيد آخرهم سؤال كرد «شیخ حلبی» کیست؟ گفتم: رهبر افغانستان. یارو کلی خندید و قبولم کرد. بقیه جریانات جبههام را باید توی کتابهایم بخوانید.
مستجاب الدعوه
توی کربلای 5 مجروح شدم. واقعاً آرزوی شهادت داشتم. بالای سرم دکتر گفت این در حال مرگ است. ببریدش کنار سردخانه. بعد یک نفر آمد و گفت تلفن خانواده ات را بده و من بزرگترین اشتباه زندگیم را انجام دادم. به سختی تلفن را دادم. در حال تشنگی خوابم برد. یک دفعه دیدم قطره های آب روی صورتم میریزد. چشمهایم را باز کردم. خواهرهایم بودند. گریه میکردند و مرا میبوسیدند. آنها که رفتند نمازشب خواندم و گفتم خدایا من شهادت را دوست دارم، اما این یکبار ما را شهید نکن، اینها خیلی گریه میکنند و متأسفانه خدا به حرفم گوش داد.
جبهه بعد از قطعنامه
خانه بودم. مادر یکی از رفقا آمد و گفت: توی صف نانوایی شیرینی میدادند و میگفتند ایران قطعنامه را قبول کرده. سریع رفتم پایگاه ابوذر، مثل این بود که وارد یتیم خانه شده ای، صدای گریه و ناله بلند بود. بین رزمنده ها ولولهای به پا شده بود. بعد عراق که دوباره حمله کرد، اعزام انفرادی گرفتم و رفتم دوکوهه. آنقدر نیرو آمده بود که جا برای خواب نبود. حتی علی پروین با بي ام و اش آمده بود. وخیلی ورزشکارهاي ديگر. محمد پنجعلی. کاپیتان تیم ملی والیبال جوانان که بعد شهید شد. خلاصه وقتی رسیدم یکی از رفقای قدیمیرا دیدم. میرفت اسلام آباد. همراهش شدم و شانسي به عملیات مرصاد رسیدم. خیلی عملیات تلخی بود. بالاخره هم وطن بودند و بیشترشان گول خورده بودند. بعضی هایشان 30 دقیقه هم آموزش ندیده بودند. گفته بودند اصلاً احتیاج به شلیک گلوله نیست، وقتی وارد شدیم، مردم همراه میشوند و یکراست میرویم تا تهران.
همان روزهای بعد از مرصاد، بچه ها ریخته بودند و نیروهای U.N راگرفته بودند. پدر سوخته ها توي مناطق جنگي و محل شهادت بچه ها عرق میخوردند و موسیقی گوش میدادند.
نامه هاي طنز
سال 66-65 توی جبهه، نامه نگاريها برعکس شده بود. حالا من از دانش آموزها نامه دریافت میکردم. حالا من در نقش یک رزمنده سعی میکردم آنها را نصیحت کنم. یادم میآید پسر بچه ای توی نامه اش نوشته بود: «ای برادر رزمنده که از جان خودت سیر شدهای و به جبهه رفته ای». آن روزها با خواهرها هم نامه نگاری داشتم. خواهر بزرگم خیلی حزب اللهی بود: «برادر عزیزم از ایثار بگو، از شهادت بگو» اما خواهر دومم که خیلی با هم جور بودیم، پرت و پلا مینوشت. مثلاً از محله مان طنز مینوشت که چه دعواهایی شده، کی شوهر کرده، کی طلاق گرفته و... من هم اتفاقات طنز جبهه را در جوابش مینوشتم. طنزهایش هم خیلی قشنگ بود. مثلاً یکبار اتفاقات روز عاشوراي محله مان را نوشته بود. مثلاً فلانی از شدت سینه زنی شلوارش پایین افتاده یا فلان جوان محله همینطور که به دخترها نگاه میکرده و سینه میزده، متوجه پیچیدن دسته نشده و مستقیم رفته است. با بچهها اینها را میخواندیم و روده بر میشدیم.
خاطرات
سال 1363" عروج" نوشته ناصر ایرانی را خواندم. ماجرای چند بچه خانی آباد است که یکی شان میرود جبهه و شهید میشود... به خاطر همین کتاب، تصمیم گرفتم خاطرات دوره آموزشیم را بنویسم. پیش از آن یکی از قصه هایم در يك مجله فکاهی چاپ شده بود. چند دفترچه تهیه کردم و هر روز مینوشتم. روز 13 یا 14 آموزشی بود، آنقدر خسته بودم که خطم از بالا به پایین آمده و خودکار افتاده و خوابم برده بود. خیلی هم دقیق مینوشتم. اسامی، حوادث، دیالوگها، حتی صدای نارنجکها و... اما هر روز نمینوشتم، تنبلی میکردم و نمیدانستم قرار است روزی نویسنده شوم. این کار را تا آخر جنگ ادامه دادم که مجموعه اش 12 دفترچه 100 و200 برگ است.
سربازي بعد از جنگ
بعد از جنگ تكليف گراييم گل كرد ورفتم سربازی با اینکه سابقه جبهه داشتم، 25 درصد جانبازی، کف پایم صاف بود و کفیل پدر و مادر هم بودم. اما بهار 68 و با ذهنیت جنگ، رفتم سپاه. آنجا یک پاسداری را دیدم که زمان جنگ با هم توی گردان بودیم و شوخی داشتیم اما مرا که دید اصلاً به روی خودش نیاورد. چرا؟ چون من کچل و پاسدار وظیفه بودم. یا خیلی ها میآمدند با 23 سال و 25 سال، تازه خودشان را معرفی میکردند. و خیلی های دیگر که 8 سال تهران مانده بودند تا امام تنها نماند! محل خدمتم پادگان امام حسین بود و شروع خدمت، شروع دردسرها بود. من هنوز پیراهن زمانم جبهه را میپوشیدم که روی سینه اش برچسب یا زهرا داشت، گیر داده بودند که باید این را بکنی و اسمت را بزنی و من هم زیر بار نمیرفتم. با من لج کرده بودند، با 5 دقیقه تأخیر غیبت رد میکردند و... دائم جنگ و دعوا داشتیم، سه بار زندان رفتم تا اینکه...
دوران سرگشتگی
شب رحلت امام دائم خوابهای بد میدیدم، نماز صبح را خواندم و راه افتادم طرف پادگان. توی سرویس رادیو فقط قرآن پخش میکرد. انگار همه میدانستیم و هیچ کس نمیخواست باور کند. رفتم آسایشگاه از پشت در صدای انالله رادیو را شنیدم. سرم را کوبیدم به دیوار، میخواستم از همان طبقه دهم خودم را پرت کنم پایین. اما اللهیاری که مثل من بسیجی و جانباز بود و حالا پاسدار وظیفه شده بود را دیدم، همدیگر را بغل کردیم و مثل بچه یتیم ها زدیم زیر گریه.
شب شد. رفتیم پشت بام. باز هم گریه کردیم. یکدفعه هر دو با هم شروع کردیم به خندیدن. دیوانه شده بودیم. صبح زود هر دو فرار کردیم. رفتم مصلی و توی تشییع امام تا بهشت زهرا پیاده رفتم. نزدیک آنجا، یک روستایی به مردم التماس میکرد که توی گندمهایم نروید، خراب میشود. بعد از آن زیاد خدمتم طول نکشید. کسر خدمتم را آوردم و دوران سرگشتگی شروع شد.
از مترو پياده شدم
سال 1369 شروع کردم به درس خواندن. روزی یکی از رفقای زمان جنگ گفت: یک مسابقه بنام «فرمانده من» برگزار میشود. اگر فرمانده ای داشتی که شهید شده، درباره اش بنویس. توی کربلای پنج فرمانده ای بنام «حسین طاهری» داشتم که مثل برادرم بود و توی همان عملیات شهید شد. درباره اش نوشتم و فرستادم دفتر ادبیات و هنر مقاومت. چندماه گذشت، توی مترو کار میکردم. یک روز رفتم دفتر مقاومت آن زمان دفتر توی یک کانکس، گوشه حیاط حوزه هنری مستقر بود. آقای سرهنگی آنجا بود، معرفی کردم. لحظهای رفت و آمد و گفت شما در مسابقه سوم شده اید. نفر اول رحیم مخدومي و دوم احمد کاوری بود. بعد رفت و 20-10 دفتر و خودکار آورد و گفت میروی خاطراتت را مینویسی و میآوری. من هم رفتم و هرچی از جبهه میدانستم یکشبه نوشتم و خودم را تخلیه کردم. البته خیلی خام و ابتدایی و تحویل دفتر مقاومت دادم. مدتی بعد که رفتم آنجا خیلی تحویل گرفتند. با آقای عبدا... مشایخی آشنا شدم و چیزهای زیادی از او یاد گرفتم.
فرهنگ مظلوم جبهه
اولین همکاری من با آنها در مجموعه فرهنگ جبهه بود. خاطرات را بازبینی میکردم. راست و دروغ اش را بیرون میکشیدم. به مجتمع رزمندگان میرفتیم و کار منشی را انجام میدادیم. اما به تدریج مسئولین کار، یکی یکی بچه ها را دک کردند و شروع کردند به بستن قراردادهای سنگین با جاهای مختلف. نتیجه اش هم این شد که الان فرهنگ جبهه را چند انتشاراتی با اسامینویسنده های مختلف چاپ میکنند و همه با هم دعوا دارند. در همین مدت «فرمانده من» و خداحافظ کرخه چاپ شد.
خاطره شيرين كن
یک روز آقای بهبودی خاطره ای را برای بازنویسی به من داد. وقتی تحویل دادم، خیلی خوشش آمد و این شروع کارم با آنها بود. بعد از آن خاطرات را میدادند من شیرینش میکردم و تحویل میدادم. در سالهای 75-74 بیشتر روی خاطرات آزادگان کار میکردم. آنقدر تحت تأثیر قرار گرفته بودم که شبها خواب میدیدم اسیر شده ام و عراقی ها دارند کتکم میزنند. از همان سالها دیگر کارمند حوزه شدم. حتی یک دوره سال 71 که آقای سرهنگی و بهبودی و آوینی با هم رفتند مکه مسئول دفتر مقاومت شدم. ولی خیلی دیمیکار میکردم. مثلاً میرفتم دبیرخانه میگفتند این امضای امیریان نیست، میگفتم بابا امیریان منم. نگاه میکرد، میدید یک جوان 20 ساله جلویش ایستاده باور نمیکرد. بعدها دفتر کودک و نوجوان هم راه افتاد و من بخاطر علاقه ام رفتم آنجا. همانجا «ایرج خسته است» را نوشتم که یکی از اولین مجموعه های طنز دفاع مقدس است.
فرزندان ايرانيم
سال 1377 پروژه ای را شروع کردند که مراحل جنگ را برای یک نوجوان بنویسند. از آموزش تا احیاناً اسارت. گفتم آموزشی اش با من و اين شد كتاب" فرزندان ايرانيم". قبل از چاپ همه خوششان آمد. خیلیها هم گفتند رمانش کن. اما فکر کردم به واقعیت کار لطمه میزند. درباره طرح جلد هم کلی مکافات کشیدم و گمان کنم اولین طرح جلد طنز دفاع مقدس است. بعد از آن کتاب را در مدارس تهران به مسابقه گذاشتند. آنقدر از بچه ها برایم نامه آمد که با این کتاب گریه کردهایم و خندیدهایم.
هري پاتر درجواديه
زمانی که جام جهانی در جوادیه چاپ شد، به انتشاراتی گفتم اگر تا یکسال دیگر از این کتاب 20 هزار فروش نرفت، من حق التألیف نمیگیرم. پس از 6 ماه تیراژ کتاب به 30 هزار جلد رسید. ما همیشه در جوادیه مسابقات کاپی میگذاشتیم. تیم های قوی را به جان هم میانداختیم و در نهایت سوم میشدیم. بعد جایزه سوم را بهتر از جایزه اول و دوم میخریدیم. همیشه هم مسابقات با کتک کاری و جنجال همراه بود. جایی صحبت بود که ما رمان نوجوان کم داریم. به فکر این سوژه افتادم. در کمتر از 3 ماه نوشتمش. این رمان مرا معروف کرد و الان در مدارس مرا میشناسند.
*کاراکترهای اين رمان بیشتر تیپاند تا شخصیت. آیا تعمدی داشتهاید یا این را ضعف کار میدانید؟
قبول ندارم. من در این کار سعی کردم آشنا زدایی نکنم. و کاراکترها را هم زیاد توصیف نکنم تا خواننده، خودش را جای شخصیتها بگذارد. استقبال نوجوانها هم این را نشان میدهد. در مدارس زیادی رفته ام و کتاب را فصل به فصل با بچهها خوانده ایم. یکبار توی نمایشگاه نوجوانی آمد و با خجالت گفت من رفیق محمد رمضانی- هنرپیشه فیلم رنگ خدا- هستم. ما تصمیم گرفته ایم رمان شما را تبدیل به فیلم کنیم. گفتم حرفی نیست، پولی از شما نمیگیریم، فیلمنامهاش را هم مینویسیم. البته بعد خبری نشد، اما این نشان میدهد که نوجوان توانسته با کتاب ارتباط برقرار کند. البته چند ادامه هم برای این رمان در نظر گرفته بودم که یکی از آنها «هری پاتر در جوادیه» بود. ماجراهای جادوگری و حسن شپش و یک خانم فالگیر که ادعای جادوگریشان میشود. اما گفتم شاید فکر کنند دارم از شهرت هری پاتر استفاده میکنم و دلیل دیگر هم این بود که هری پاتر غربی است. پس رهایش کردم.
مسؤول روحيه بخش
با یکی از مسئولان فرهنگی کشور جلسهای داشتیم. عوض اینکه تشکر کنند و برای تهمتهای مختلف- نویسنده حکومتی بودن و پول پاروکردن و... دلجویی كنند. آن آقای مسئول گفت: شما سعی کنید چیزهای دیگر هم بنویسید، فقط جنگ نباشد. خیلی به من برخورد و دلیل نوشتن رمانهایی مثل «جام جهانی در جوادیه»، «دو سلحشور و نصفی»، لیلی- که خودم هم از آن ناراضیم شد. خواستم بگویم بابا ما خوب میتوانیم درباره موضوعات دیگر بنویسیم. اتفاقاً از جنگ نوشتن خیلی سخت تر است.
شهادت دوباره
من یکسری آثار سفارشی دارم: «آقای شهردار»، «داستان مریم» و... . برای ما بد جا افتاده است. سفارشی نویسی برایمان مثل فحش است. اما مگر شاهنامه سفارشی نیست؟ البته شرط دارد. نویسنده باید حرفهای باشد. گاهی به یک آدم ناشی میدهند او هم خراب میکند «این شهید یکباربه دست دشمن به شهادت رسیده، ما دوباره شهیدش نکنیم». البته به نوع سفارش هم بستگی دارد. «داستان بهنام» را خودم به بنیاد شهید رفتم و گفتم این شهید را دوست دارم و میخواهم رمانش را بنویسیم. آنها هم موافقت کردند و پولش را دادند. بعد هم در چند جا جوایز متعددی برنده شد.
"سر به دار" غير قابل چاپ
شهید فرومندی، فرمانده سپاه سبزوار است. سالهای 61-60 در شهر دعوای حجتيه شروع مي شود و منافقین و انجمنی ها به بچه های سپاه حمله میکنند و اينها در حالی که روزه بودند، زنجیره انسانی درست میکنند تا بدون درگیری جلوی مردم را بگیرند. اما طرفدارهای امام جمعه اینها را میزنند و بچه های سپاه با خون خودشان افطار میکنند. بعدها شهید فرومندی را از سپاه اخراج کردند و امام جمعه را هم به قم تبعید کردند. بعد، فرومندی بعنوان بسیجی به جبهه میرود. تا اینکه قالیباف به زور او را برمیگرداند و در کسوت بسیجی، به معاونت لشكر هم میرسد. در سالهای 65-64 دوباره لباس سپاهی میپوشد و در کربلای 5 به شهادت میرسد. براساس این شخصیت رمانی بنام «سر به دار» نوشتم. حتی یکبار تعدیلش کردم. اما باز هم به خاطر حساسیتها نتوانستند چاپش کنند.
خداحافظ کرخه از همان دفترهایی که به آقای سرهنگی تحویل دادم درآمد. یک شب تا صبح گریه میکردم و آن را مینوشتم. اسمش را هم آقای سرهنگی انتخاب کرد که از اسامیاجق وجق من خیلی بهتر بود.
*خداحافظ کرخه با اینکه از نظر فنی کمیخام به نظر میرسد، اما خلوص و صمیمیت اش فوق العاده است. اما شما الان از آن حال و هوا فاصله گرفته اید.
برای همه همین طور است. مثل ازدواج که ابتدایش همه چیز را شیرین میبینی ولی وقتی فاصله میگیری، بعضی کاستی ها و تلخی ها هم به چشم میآید. جنگ هم همینطور است. البته صمیمیت الان هم در کارهای من وجود دارد. ولی حالا منطقی تر به قضیه نگاه میکنم. و چیزهایی را که آن موقع نمیگفتم، الان باید بگویم. بعضی تقدس ها که به جنگ میدهیم خطرناک است. همه که در جبهه نماز شب نمیخواندند. آدم هروئینی هم آمده بود جبهه بعد توی عملیات که همه برادران نماز شب خوان از ترس زمین را گاز میگرفتند، این رفت بالای خاکریز، شلوارش را بیرون آورد و شروع کرد به رقصیدن که به بچه ها روحیه بدهد. بعد هم یک گلوله خورد و شهید شد. حالا ما نشان میدهیم که یک نفر افتاده و یک منور سبز و... واقعاً اینطوری نبود. ما توی منطقه و حتی شب عملیات با زیر پیراهنی و شلوار کردی راه میرفتیم. البته بچه ها خلوص داشتند و بيشتر هم توي جبهه به این خلوص رسیده بودند. مثلاً من سعی میکردم نمازم قضا نشود یا وقتی دیگران کار میکردند من هم مجبور میشدم تنبلی نکنم.
آب معدنی
توی کربلای 5 داشتیم میرفتیم جلو، چند تا آب معدنی دیدم... گفتم چند تا بردارم ببرم جلو، شاید بچه ها تشنه باشند. رسیدم جلو، درگیری بود و شلوغ و درهم برهم. یکدفعه دیدم بچه ها به من میخندند. «بچه ها داوود از ترس خودشو خیس کرده». به شلوارم نگاه کردم، ترکش خورده بود به آب معدنی ها و...
استثناگرايي
در جنگ و بعد از آن همیشه اتفاقات نادر و گاهی تلخ هم اتفاق میافتاد. يعني موارد استثنايي. اما پرداخت صرف به این سوژه ها تهمت و خیانت به بچه های جبهه است و آنطرفی ها حال میکنند. اما این نامردی و بی حرمتی به جبهه است.
خوبيهاي دفاع
زمان جنگ همه وظیفه داشتند خوبی هایش را بگویند و حماسه هایش را. اما الان باید کمیواقعی به جنگ نگاه کرد. رهبر هم گفتند: ما جنگ طلب نبودیم. جنگ بر ما تحمیل شد، ما دفاع کردیم. ما که نباید خوبی جنگ را بگوییم. ما باید درباره دفاع خوب و بومیمان بنویسیم. البته بعضی ها هستند که سیاهنمایی میکنند که این هم درست نیست.
نماز با 4 رئيس جمهور
چند سال پیش داستان «جنگ با تو کار ندارد» از من در یکی از فصلنامههای بنیاد حفظ آثار چاپ شد. «یک نفر پیش پزشک میرود. یک پایش باریک است به اتاقهای متعدد میرود. دکترها معاینه میکنند و هر کدام چیزی مینویسند. آخرین نفر او را معاینه میکند و میگوید: خوشحال باش. تو معافی. جنگ با تو کار ندارد. پسر خوشحال میشود و بیرون میآید. دوستش بیرون اتاق منتظر است. میگوید معاف شدم. دوستش میگوید: دمت گرم، دیگه مشکلی نیست. فردا اعزام است». رهبر انقلاب پای این داستان نوشته بودند: آفرین داوودگل. بعد هم مرا دعوت کردند برای نوشتن داستانی درباره نماز عید فطر با آقا به اسم «بی وضو در نماز عید فطر» که ماجراهای جالبی دارد. من همه جا با آقا بودم. بعد در یک موقعیت گیر کردم که با 4 رئیس جمهور تاريخ جمهوری اسلامییکجا بودم. آقای خامنهای، آقای هاشمی، آقای خاتمی، و آقای احمدی نژاد. بعد با خودم گفتم جای شهید رجایی و بنی صدر خالی است.
مرد
اولین بار که رفته بودم دوکوهه تابلو «به پادگان جاوید الاثر احمد متوسلیان خوش آمدید» را دیدم و بعد عکسش را. با خودم گفتم کاش او را دیده بودم. بعدها حسین بهزاد «تا انتهای افق» را نوشت. از این کتاب خیلی خوشم آمد. تصمیم گرفتم یک رمان براساس زندگی متوسلیان بنویسم. دوستی داشتم در لشکر 27 که منابع خوبی در اختیارم گذاشت. من هم براساس این منابع و کتاب بهزاد شروع به نوشتن کردم. در همین بین یکی از دوستان گفت: در مریوان خانم پرستاری بود که متوسلیان از او خوشش آمده بود و قرار ازدواج هم گذاشته بودند. که متوسلیان اسیر میشود. من از این شخصیت، اعظم را خلق کردم و سر همین شخصیت پدر مرا در آوردند. لشکر حضرت رسول میخواست از من شکایت کند حتی خانواده را تحریک کردند که از من شکایت کنند.
البته قصد دارم کتاب را با یک بازنویسی مجدد و شاید حذف اعظم دوباره چاپ کنم.
* بعضی دیالوگها هم خیلی شعاری است. مثلاً ص 122
قبول دارم. این کار 13-12 سال پیش من است و هنوز آن پختگی را نداشتم. ولی انشاءا... در بازنویسی اینها را درست میکنم.
يك رمان دوست داشتني
* «دوستان خداحافظی نمیکنند» یک سوژه جذاب برای یک رمان بلند و بزرگ است.
شاید بهترین کار من در این کتاب باشد. خیلی با آن ارتباط برقرار کردم و به خاطرش خیلی گریه کردم و خیلی هم دوستش دارم. آرش شخصیتی است که کم کم از بچه ها چیزهایی یاد میگیرد و دوستی را میفهمد. و بعد از یک زندان ناخواسته به زندان خود خواسته میرود. این داستان الان در حال سریال شدن است. رضا مقصودی هم آن را مینویسد و قرار است کمال تبریزی کارگردانیش کند. سیما فیلم اصرار داشت که خودم بنویسم. اما گفتم بهتر است نگاه کس دیگری هم در کار باشد.
داستان يك جِن خُل
* شما یک داستان متفاوت نوشته اید بنام«دو سلحشور و نصفی» که خیلی جالب و عجیب است!
از کودکی به قصه های فانتزی علاقه داشتم. وسوسه شدم براساس افسانههای خودمان کاری بنویسم. البته عجله کردم. و زمان نوشتنش دوست داشتم سریع از این دنیا بیرون بیایم. البته در کارهای اینچنینی باید مراقب باشي که به دام غربی ها نیفتي. منهم از اسطوره های کاملاً بومیخودمان مثل افسانه های کردی و آذری و چیزهایی که پدر و مادر برایم تعریف میکردند استفاده کردم. اسامیهم ایرانی است. اسم قدیم ایران، اسم یک نوع پسته ایرانی به زبان ترکی و... البته ناشر خیلی اهمال کرد، غلط چاپی زیاد دارد. جملات جابجا شده است.
* نکته مثبت این رمان، این است که مرز خیال و واقعیت را به خوبی نزدیک کردهاید. اما بعضی شخصیتهایش خیلی شبیه کارتون «باربا پاپا»ست که دوران کودکی ما پخش میشد.
نمیدانم اولین بار است که چنین چیزی میشنوم. البته شاید تو ضمیرم چیزهایی بوده باشد. اما میخواستم یک جن خل بوجود بیاورم.
شهيد صوفي و آريوبرزن
شهیدی بنام حسن صوفی، فرمانده بسیج همدان یک جوان 22 ساله و خیلی باهوش. ایرانیها هر قدر سعی میکرده اند جایی بنام «بمو» در مرز ایران و عراق را که جایی صعب العبور بوده بگیرند، نمیتوانند. این جوان، چند رزمنده را برمي دارد و به اسم مانورو بدون اطلاع عراقيها و حتي ايرانيها آنجا را فتح مي كند. مؤسسه «صبا» به من گفتند بیا این را برای یک فیلم انیمیشن بنویس. دیدم این به خودی خود نمیتواند جذاب باشد. وصلش کردم به ماجرای آریوبرزن که با 300-200 نفر پدر اسکندر را در میآورد و در آخر با خیانت یک یونانی مقیم ایران شکست میخورد. این دو ماجرا را در هم تنیدم و انیمیشن کار در حال ساخته شدن است.
لطيفه هاي جنگي
سال 79 یا 80 غفارزادگان مسئول واحد کودک و نوجوان دفتر مقاومت به من گفت یکسری از لطیفه های جنگ را جمع آوری کن تا ما کتابش کنیم. باور نمیکردم اینقدر بازتاب پیدا کند. البته این کار تا 5 جلد ادامه پیدا خواهدکرد. و همه اش داستان خواهد بود. «آن شب که واویلا شد»، «شمر، صدام و یارانش»، «مارادونا در سنگر دشمن»، «جیغ بنفش و اتاق عمل» و «داماد فرمانده لشکر».
* حرف و حدیثهایی درباره این کتاب وجود دارد. مثل اینکه بعضی خاطرات را بدون اجازه استفاده کرده اید و بعضی ها تخیلی و دروغ است؟
من دو خاطره از مجله فکه انتخاب کردم و بارها بازنویسی کردم و البته این اشتباه بود که اسمیاز فکه نیامد. در میان خاطرات دیگر هم من فقط از یک خاطره سعید تاجیک استفاده کرده ام که اسمش را هم آورده ام. در مورد شبهه دوم بله بعضی از داستانها تخیلی است و این جزو ذات داستان است و من بعنوان نویسنده حق دارم که از تخیلم کمک بگیرم.
مترسک مزرعه آتشین
مرتضی شکوفه خود من هستم، اسم مستعارم است. شکوفه فامیلی شوهر عمهام است. اسم برادرش عبدا... شکوفه بود که توی والفجر 8 شهید شد. مرتضی را هم از آوینی گرفتم. اما بعدها از آن استفاده نکردم. این کتاب، همان پسران نیمه شب است. که بازنویسیاش کردم و با اسم جدید به چاپ رسید.
* خیلی اجتماعی است و طبقات مستضعف جامعه را در بر میگیرد.
بله داستان بچه محلها و محله ی خودمان است. البته کتاب در مرحله ویراستاری آسیب بدی خوردو با اینکه اصلاً احتیاج نداشت همه فعلها را تغییر دادند و کتاب از روانی افتاد.
فحش به مرتضاي شريف
آوینی را با روایت فتح میشناختم. وقتی هم که به دفتر مقاومت آمدم، خوشحالیم این بود که او را زیاد میبینم. آن زمان مجله سوره خیابان سمیه بود. بارها میشد که آقای سرهنگی میخواست کتابی را برایش بفرستد. میگفتم حاجی بده من ببرم که به این بهانه آوینی را ببینم. چقدر شریف بود اين آدم. با اينكه مرا درست نمیشناخت اما وقتی کتاب را میبردم تا دم در بدرقه ام میکرد و چندبار تشکر میکرد.
شهادتش خیلی مرا سوزاند. بعد از شهادتش خواب دیدم در همین حیاط موزه، جلوی تالار اندیشه ماه رمضان است و در حال افطار هستیم اما هوا روشن است. رفتم و با آوینی روبوسی کردم. او وضو گرفته بود و من خنکی آب را روی صورتم حس مي کردم. بعد پرسیدم: آقا مرتضی شما شهید شدهای؟ گفت: بله. گفتم: ما را دعا کن.
آوینی خیلی روی من تأثیر داشت. اما عجیب بود خیلی به او فحش میدادند. در جلسه ای یکی از این آدمهای مقدس مآب میگفت: آوینی مقطوع النسل است. یعنی از نسل سادات اخراج شده است. جای خدا نشسته بود!! اما همین آدمها بعد از شهادتش شدند رفیق گرمابه و گلستان و یک آوینی دیگر ساختند. یادم است به او فحش ناموسی میدادند. اما او خیلی مظلوم بود. سرش را بلند نمیکرد. اصلاً مظهر ادب بود و خیلی دوست داشتنی...
سريع و كوتاه
با نوشتن رمانهای بلند چند هزار صفحه ای مثل جنگ و صلح موافق نیستم. آنها همه جزئیات را توصیف میکردند چون رسانه نبود و آگاهیهای مردم پایین بود. اما الان حتي بچه ای که در کویر زندگی میکند میداند دریا چیست و برف و سرما چیست؟ از طرف دیگر همه خوانندگان امروز وقتی برای خواندن آن شکل از رمانها ندارند. باید طوری باشد که خواننده فرار نکند باید بتوانی با ایجاز و سریع حرفت را بزنی. مثلاً من دوست دارم چیزی مثل هاکل بری فین یا داستانهای مارک تواین بنویسم.
توزيع
زمانی کتابفروشهای انقلاب، کتابهای بچه مسلمانها را نمیفروختند. حتی گلشيری خدابیامرز شنیدم برای کتابهای بچه ها پول نمیداده تا کمک به جریان مقابلش نکند! البته آن مافیای توزیع هنوز هم وجود دارد اما حالا دیگر زمانه عوض شده است. مطبوعات آنطرف را نگاه میکنی که یک کتاب را توی بوق و کرنا میکنند. بعد تیراژ کتاب را که نگاه میکنی1100 تاست. اما «من او» به چاپ چندم رسیده است. یا بعضی کتابهای خود من و. مثلاً جام جهانی در جوادیه تا امروز بیش از30 هزار جلد تیراژ داشته است. رفاقت به سبک تانک به چاپ چهاردهم و کتابهای دیگری مثل «فرزندان ایرانیم» و «دوستان خداحافظی نمیکنند» و «تولد یک پروانه» و... هم چاپهای متعددی داشته اند.
این ارزش دارد. به نظر من اگر مرحوم آغاسی با شعر «شیعه»اش به شیعه خدمت کرد، امیرخانی هم با «من او» به شیعه خدمت کرد. از تک تک کلمات این کتاب عشق به امیرالمومنین(ع) میریزد و به نظر من رمان شاهکاری است.
بيدل به فرنگ مي رود
قرار بود جام جهانی در جوادیه ترجمه و در کانادا چاپ شود ولی به خاطر جریان زهرا کاظمی جلوی کار را گرفتند. زبان فارسی مخاطبانش محدود است. باور کنید اگر بچه های ما به زبان انگلیسی مینوشتند، ادبیات ما دنیا را میگرفت. البته مسئولین هم سرمایه گذاری نمیکنند و البته آگاهیهایشان هم کم است.
مثلاً کاردار فرهنگیمان تماس گرفته بوده: «این آقای بیدل را بگوئید بیاید اینجا سخنرانی کند»
* یکی از مسئولان فرهنگیمان هم خداداد عزیزی و احمد عزیزی- خداوند شفایش دهد- را با هم اشتباه گرفته بود.
یکی از بچهها میگفت توي رایزنی فرهنگی ایران در یکی از کشورها قرار بوده نمایشگاه نقاشی برگزار شود نقاشیها دیر میرسد. کاردار میگوید: بردارید چندتا از همین فرشها را بزنید به دیوار، قشنگ تر هم هست.
زباله دان تاريخ
سال 1371 سمیناری در کرمانشاه برگزار میشد. با موضوع رمان دفاع مقدس استاندار آمد که برای جمع نویسنده ها و علاقهمندان سخنرانی کند. اول که رمان را گفت رمّان بعد هم با شور و شوق زیاد گفت: «شما نویسندگان عزیز باید رمانهای بزرگ تاریخ را در زباله دان تاریخ بریزید!».
عشق سينما
مدتی است که روی فیلمنامه نویسی تمرکز کردهام. اولین فیلمنامهام تندرهای ابابیل بود. که تحت عنوان آخرین نبرد توسط حمید بهمني ساخته شد. فیلمنامههای «بهشت منتظر میماند» و «نفوذی» را هم آقای آهنج و شورجه ساخته اند. یک فیلمنامه طنز هم نوشته ام با عنوان «من پسرخاله صدام نیستم» که هنوز ساخته نشده است. یک فیلمنامه هم با نام ‹‹گرگ و میش تا سپیده دم›› دارم که راجع به عملیات مرصاد است. فیلمنامه طنز پلیسی هم نوشته ام با عنوان «از من نرنج ناجا» یک فیلم مستند هم درباره شهید
|