|
|
راه شماره 18 : قرائت دینی از عدالت یا قرائت عادلانه از دین؟
آذرخش مهاجر
مصطفی حریری
با تیغه دست محكم روی داشبورد كوبید. گفت: «به تو میگم بزن كنار، همین حالا!» كوبیدم روی ترمز. به خاطر یخبندان دیماه و سطح لغزنده جاده، ماشین كمی سُر خورد، تا در حاشیه جاده متوقف بشود. معطل نكرد، سریع از ماشین بیرون پرید. من هم پشت سرش از ماشین خارج شدم. دیدم آن دست جاده یك بچه بسیجی حدوداً چهارده ـ پانزده ساله روی یك تَلِ بزرگ برفی، ایستاده. مثلاً نیروی تأمین جاده بود. یك دست لباس خال پلنگی گل و گشاد به تن داشت. زبانه پوتینهایش بیرون زده بودند و بندهایشان هم باز بود. جیب خشابهایش به صورت كج و معوجی از فانسقهاش آویزان بود. تفنگ ژ ـ 3 را هم به جای آنكه روی دست گرفته باشد، از بند به شانهاش انداخته بود و برای گرم كردن خودش، توی دستهای كبودشدهاش «ها» میكرد. خلاصه هیچ چیز او به یك نیروی تأمین جاده شباهت نداشت. حالا از این طرف هم او با آن لباس كردی و كلاهكشی كاموایی كه لبه آن را تا زیر ابروهایش پایین كشیده بود، هیبت غریبی داشت و با چنین سر وضعی مثل برق بلا داشت میرفت به سمت آن بنده خدا. سریع خودم را به او رساندم اما دیگه دیر شده بود.«این چه وضع نگهبانی دادن است؟ كی به تو آموزش داده؟ اصلاً بگو ببینم كی تو رو اینجا تأمین گذاشته؟!» بعد هم دست دراز كرد، تفنگ را از سر شانه او قاپید، سریع خشاب آن را درآورد و گلنگدن كشید و تو لوله نگاهی انداخت و باز غرید: «این تفنگه یا لوله بخاری!»طفل معصوم كه بدجوری از این برخورد او یكّه خورده بود، با آن جُثه لاغر و قد و قواره كوچكش، عین یك گنجشك داشت میلرزید. تفنگ را به طرف او گرفت اما پسرك یكدفعه بغضش تركید و همانطور كه سرش را بالا گرفته بود و توی چشمهای احمد زل زده بود، اشك از چشمهایش سرازیر شد و گفت: «تو خودت كی هستی كه آمدهای سر من داد میزنی؟ اسمت چیه؟ نیروی كدام پایگاهی؟» متعجب در سكوت به او خیره شده بود. پسرك با همان بغض و اشك و لحن معترض در آمد كه: «لااقل خوب بود میدانستی من كی هستم!... اصلاً تو میدانی فرمانده من كیه؟ ... دعا كن فقط دعا كن پای من به مریوان نرسد! اگر به مریوان بروم یك راست میروم پیش برادر احمد، او میداند حق كسانی را كه به خودشان جرئت بدهند سر بسیجی داد بزنند چطور كف دستشان بگذارد، حالا چرا لال شدی؟ یالّا اسم خودت را بگو ببینم! اسم مسئولت چیه؟» همانجا صد بار مرد و زنده شد. رفت جلو و با آن دستهای درشتش بسیجی كوچك را در آغوش گرفت و با لحن بغضآلودی گفت: «غلط كردم برادر جان... غلط كردم!»
*** «گفتم این برادر احمد كدام یك از شماست؟ بین جمع فردی را نشان داد و گفت این هم برادر احمد!» خوب كه توی بحرش رفتم، دیدم یك سپاهی لاغر و قد بلند و سبزهرویی است با ابروهای پهن؛ چشمهای ریز و بادامی؛ بینیای كه بدجوری از وسط شكسته بود و بالاخره موهای سر و ریش بلند و ژولیده. یك كلاه آهنی مستعمل سرش گذاشته بود و با جملاتی تلگرافی و مختصر، به این و آن دستور میداد. با خودم گفتم: «ای بابا! ما از این بشر، یك آدم قوی هیكل، توی مایههای رستم، با آن بر و بازوهای تهمتنی و ریش دو شاخ در ذهنمان ساخته بودیم این كجا و آن كه ما فكرش را میكردیم كجا؟!...» سال 32 در محله سید اسماعیل تهران متولد و بعدها بچهای میشود گوشهگیر و كمحرف و بیمار ـ بیماری قلبی كه باعث میشود كارش در همان سالها به عمل جراحی بكشد ـ پدرش قنّاد بود، قنّادی متوسلیان یزدی را هنوز در حوالی بازار به خوبی میشناسند. احمد متوسلیان بچه «سید اسماعیل»؛ شاگرد قنّاد؛ دانشجوی الكترونیك دانشگاه علم و صنعت؛ زندانی سیاسی و ... و بنیانگذار تیپ 27 محمدرسولا... (ص)، همان تیپی كه هرگاه حركت میكرد عراقیها بوی عملیات را از هوا میفهمیدند. اینكه كتابی درباره زندگی فرماندهی مثل «احمد متوسلیان» چاپ شود نه از آن جهت مهم است كه تاریخ جنگ ما را هم باید مثل همه تاریخ جنگهای دنیا بنویسند چرا كه نه آن سالها، سالهای ژنرالبازی و رئیس و مرئوسی بود و نه بر روی شانه پیراهن رنگ و رو رفته سبز سپاه «حاج احمد» جایی برای ستاره و نخل و چیزهای دیگر وجود داشت. تنها مدال روی سینههایشان هم، همان آرم مخملی «واعدو لهم مستطعتم من قوه» بود كه آن هم از بس آفتاب میخورد رنگی به رویش نمیماند. داستان این كتابها آنجاست كه دم دستترین بچههای جنگ همین فرماندهان گونیپوش خط مقدمی بودند كه جلوی هر بچه بسیجی دوران جنگ را اگر بگیری یكی دوتا خاطره ناب در موردشان دارند و حالا درد كجاست، درد اینجاست كه بعد از این همه سال هنوز برای خیلی از آنها یك تكنگاری درست و درمان نوشته نشده است. آذرخش مهاجر را «حسین بهزاد» بهصورت گزارشی از زندگی حاج احمد متوسلیان فرمانده نامیِ گمنام سپاه و بنیانگذار تیپ ـ و بعدها لشكر ـ 27 محمد رسولا...(ص) تدوین كرده، هر چند پیش از این هم در كتاب «همپای صاعقه حماسه 27» كه به قلم او و «گل علیبابایی» به چاپ رسیده اشاراتی مهم به وی داشته است.
برای گرفتن ستاره به آسمان میپرند
«بسما... القاصم الجبارین، مبیرالضالمین، بسما... الرّب المستضعفین... واژه شیعه از ریشه «مشَیَع» به معنای پیرو هدفی مشخص میباشد. اولین ندایی كه در صدر اسلام علیه مقامپرستی و خودكامگیهای خلفای بعد از پیغمبر(ص) بلند شد، ندای شیعه بود. مكتبی كه به پیروی از عدالت تواضع و خشوع علیعلیهالسلام نسبت به مظلومان، مسیر خود را تعیین كرده و این خط مشی تاكنون ادامه یافته است... یكی از خصلتهای شیعه، برانداختن فساد و فاسد و جور جبار میباشد. آنان كه برای گرفتن ستاره به آسمان میپرند و بعد از به دست آوردن آن و فرود آمدن، مظلومان و ستمدیدگان و مستضعفین را زیر پای خود خرد میكنند، از جمله فاسدان و جباران میباشند....» كتاب آذرخش مهاجر هنوز به صفحه 30 نرسیده كه به این جملات برمیخوریم. شبیه یك سخنرانی پرشور در میان انقلابیون و یا جماعت حزباللهی پس از انقلاب است. اما واقعیت این است كه آنچه نقل شد بخشهایی از لایحه دفاعیه هشت صفحهای احمد متوسلیان در دادگاه نظامی است كه احتمالاً تصمیم داشت او را به اعدام محكوم كند. كتاب در سی صفحه اول اشاراتی گذرا به كودكی و نوجوانی و دوران تحصیل حاج احمد دارد ولی از آن زمان موضوع جدی میشود كه احمد برای توزیع اعلامیه و تبلیغ علیه رژیم، عازم خرمآباد و در آنجا در حال تكثیر اعلامیه دستگیر میشود. موضوع اگرچه زیاد جدی نبوده است اما مقاومت او در برابر شكنجههای عناصر ساواك و شهربانی ظنّ نیروهای امنیتی رژیم را برمیانگیزد. جریان اصلی داستان زندگی حاج احمد متوسلیان از همین جا آغاز میشود پس از آن صفحاتی مقدماتی به پیوستن متوسلیان به سپاه اختصاص دارد و سرانجام كردستان و نیمه اصلی گزارش سرگذشت احمد. «آذرخش مهاجر» تحت تأثیر همپای صاعقه بیشتر از آنكه گزارش قهرمانیهای احمد متوسلیان باشد به مسائل پس از انقلاب و دوران جنگ حول شخصیت حاج احمد میپردازد و بیشتر گزارش جنگ بهشمار میآید تا گزارش شخصیت هر چند مواد خام موجود در این اثر و خاطراتی كه جابهجا از متوسلیان نقل شده گاه زوایایی ناشناخته از شخصیت و زندگی او را روشن میكند.بخش كردستان كتاب به موضوع نبردهای ضد انقلاب، خیانت لیبرالها، توطئههای بنیصدر و در نهایت آغاز جنگ میپردازد.
فرماندهای كه عدالت ندارد ولایت ندارد
نبرد در شرایط سخت كردستان، كمبود نیرو و تجهیزات و كارشكنیهای گروههای حاكم شرایط سختی را برای حاج احمد و همرزمانش ایجاد میكند بخش كردستان و مریوانِ «آذرخش مهاجر» بیانگر مرارتهای نبرد در ارتفاعات كردستان است اما گذشته از این مرارتها كه بیشتر كار را به گزارش جنگ شبیه كرده، حاشیههایی نیز وجود دارد كه گاه به اندازه متن، حرف برای گفتن دارند: «... تازه حقوقش را گرفته بود، از در سپاه [مریوان] بیرون آمده دید یك زن بچه بغل، آن دست خیابان، كنار پیادهرو نشسته و دارد گریه میكند. رفت جلو و از او پرسید: خواهر من، شما چرا ناراحتی؟ چی شده؟ چه كسی شما را اذیت كرده؟ زن برگشت به او گفت: شوهر بیغیرتم من و این بچه صغیر را توی این شهر گذاشته، رفته تفنگچی كوموله شده. به خدا خیلی وقت است یك شكم سیر غذا از گلوی من و این بچه پایین نرفته آقا! احمد تا این حرف را شنید بغضش گرفت. اشك توی چشمهایش جمع شده بود، بلافاصله دست كرد توی جیب اوركتش، عین مبلغی را كه چند دقیقه پیش بابت حقوقش گرفته بود دودستی گرفت طرف آن زن و گفت: به خدا من شرمندهام، نمیدانستم شما چنین مشكلی دارید. این پول ناقابل را بگیرید، هدیه مختصری است. نشانیتان را هم بدهید به برادر دستواره بعد از این، مواد خوراكی شما را خودش میآورد دم در خانهتان به شما تحویل میدهد.به خدا كم نبودند خانوادههایی كه در مریوان احمد خودش خرج آنها را میداد. میدید حقوق خودش كفاف نمیدهد میرفت تهران و از پدرش دستی میگرفت و میآورد.»این حاشیهها وقتی در كنار نوع دیگری از نقل قولها، خاطرهها و اسناد قرار میگیرد به گزارههایی معنادار درباره شخصیت برادر احمد تبدیل میشود: مكاتبات احمد در این مقطع [تحریم سپاه توسط بنیصدر]، با شهید بروجردی سرشار از جملاتی آتشین در اعتراض به بنیصدر است: «... توصیههای شما را به گوش دل شنیدیم... اما وا...، دلم از مظلومیت سپاه و این همه حقكشی خون است. تا كی ما باید دندان روی جگر بگذاریم؟ ... رئیسجمهور است؟ فرمانده كل قواست؟ روزی نیست كه علیه سپاه جوّسازی نكند. آقای ناپلئون شانزلیزه [بنیصدر] سپاه مریوان را تحریم تسلیحاتی كرده... با كار چرخانهای خودش رفته، نشسته زیر تركش كولرهای گازی سنگر ویلایی همایونی، در وحدتی دزفول، لاف مقاومت میزند. بارها، در پاكسازی مواضع ضد انقلاب از توی مقر اینها پوستر فرمانده كل قوا و... درآوردیم... حرفی بزنی، آقایان پای ولایت را وسط میكشند، میگویند تضعیف فرمانده كل قوا تضعیف امام است... من میگویم فرماندهای كه عدالت ندارد، ولایت هم ندارد... مرید شما احمد متوسلیان
امام گفت: شما منافق هستید؟
آنچنان كه گفته میشود حاج احمد تنها دو دیدار خصوصی با امام داشته است؛ یكی همین دیداری كه به آن اشاره میكنیم و دیگری دیداری كه حاج احمد با پایی مجروح پس از عملیات فتحالمبین و پیش از عملیات بیتالمقدس خدمت امام میرسد. اما دیدار اول از درگیریهای دامنهدار فرمانده سپاه مریوان ـ حاج احمد ـ با بنیصدر سرچشمه میگیرد تا اینكه شایع میكنند حاج احمد منافق است و خبر تا دفتر امام هم میرود و به خود ایشان نیز میرسد. «كار به حدی بالا گرفت كه یك روز خبر رسید از دفتر حضرت امام(ره) او را خواستهاند... [خودش تعریف میكند]: رفتم ببینم چهكارم دارند. دیدم قرار شده برویم دستبوسی حضرت امام. توی دفتر گفتند: شما احمد متوسلیان هستید؟ گفتم بله، منم. گفتند: الان كه خدمت امام میروی مثل حالا توی چشمهای امام نگاه نكن فقط جواب سوالات آقا را بده، هیچ مسئلهای هم نیست نگران نباش. ما را بردند خدمت امام بغض گلویم را گرفته بود امام فرمود: احمد، شما را میگویند منافق هستی؟! گفتم بله، همین حرف را میزنند!... دیگر نتوانستم چیزی بگویم. بعد، امام فرمود: برگرد، برو به همانجا كه بودی محكم بایست و به كارت ادامه بده!»
چند نكته
بخش دوم كتاب كه به ماجرای خوزستان و تشكیل تیپ 27 باز میگردد تقریباً بازنویسی بخشهایی از كتاب «همپای صاعقه» است و جالب اینكه متأسفانه در بخشهایی از كتاب دقیقاً همان عبارات كتاب مذكور انتقال پیدا كرده و در نتیجه محوریت كار كه باید بر روی حاج احمد متمركز میشده یا كمرنگ و یا بهصورت تصنعی درآمده است. به عبارت دیگر ضعف كتاب در پرداخت شخصیت حاج احمد متوسلیان در این قسمت پررنگتر شده و قابل لمستر است. از طرفی تنها نظم و انسجام اثر در پایبندی به حفظ روند تاریخی است كه این موضوع، آن را به گزارشی سردستی و روزنامهوار تبدیل كرده است. شاید دقت بیشتر در تدوین خاطرات و تحقیقات بیشتر در حول و حوش زوایای زندگی حاج احمد میتوانست این گسستگی و پرداخت سطحی را جبران كند. از طرف دیگر كتاب پر است از تحلیلهای سیاسی. تحلیلهایی كه در صورت قوّت مطالب نقل شده و تدوین دقیق آنها كاملاً زائد به نظر میآید، این مسئله در كنار زبان شعارگونه و سرشار از استعارات و تشبیهات دارای بار ارزشی، متن كتاب را به متن بیانیه گونهای در تخطئه و محكومیت جریانهای سیاسی تاریخ انقلاب اسلامی تبدیل كرده است. تخطئه و محكومیتی كه میشد بدون ایجاد حس پیشداوری در مخاطب و با استفاده هنرمندانه از شرح وقایع و خاطرات محققش كرد. با این حال خمیرمایه «آذرخش مهاجر» از مجموعه خاطرات، اسناد و نقل قولهایی تشكیل شده است كه توانایی روشن كردن بخشی از زوایای زندگی سردار جاویدالاثر احمد متوسلیان را دارد و حداقل بهعنوان یك اثر مرجع در این زمینه قابل برداشت است.
|
|
|