پيشرفته
 

موضوعات :

  • جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی

  • کلمات کليدي :

  • سفرنامه
  • عراق
  • کربلا

  • محمدرضا طاهری

    ديگر مطالب اين نويسنده :

  • حسینیه یا خانقاه!

  • نسخه لائیك سینمای دینی!

  • فساد سیاسی و آرمانگرایی لیبرالیستی آمریكایی

  • خصوصی سازی دین و عدالت

  • نظریه اقتصادی لباس بانوان

  • پینكرتونها و سیاست زدایی از خیر و شر

  • جامعه طبقاتی و رئالیسم بالزاكی

  • تأملاتی در استقلال و آزادی نویسنده

  • داستان تکراری جشنواره فیلم فجر

  • اگر مضمون ندارید لااقل تکنیک را رعایت کنید!

  • مطلب بعدي >   1919 تعداد بازديد
    (0 راي ) امتياز مطلب < مطلب قبلي
    راه شماره 17 : فردای انتخابات...

    سفرنامه

    محمد طاهری

    هوالاول

    قبل از سفر؛
    1ـ‌ آنچه تا لحظاتي ديگر به نمايش در مي‌آيد سفرنامه 7-8 تا نسل سومي است به ...، شرمنده، اول فيلم كه نمي‌توانيم همه چيز را لو بدهيم.
    2ـ‌ «سفرنامه» هم مثل ديگر شيوه‌هاي نگارشي مي‌تواند بسيار به كار برود اما نمي‌رود. بجز «خسي در ميقات» جلال، «پرستو د‌ر قاف» قزوه، «پنج روز در نيم‌روز» مزيناني و «داستان سيستان» اميرخاني، چند سفرنامه قابل تحمل نوشته شده است؟ اميد كه انتشار اين سفرنامه، گامي هر چند چلاق! جهت آشنايي بيشتر مخاطبان «فرهيخته» يا «ريخته» نشريه با اين قالب نگارشي باشد.
    3ـ‌ چرا «سوره»‌هاي جديدتان اين قدر نامرتب نازل مي‌شوند؟ ... ربطي به بحث نداشت.
    4ـ‌ اين سفرنامه از چند جهت قابل تحسين، ستايش و پرستش! است: قلم روان و داستاني، استفاده بجا از طنز و نگاه نو به برخي مسائل
    5ـ‌‌ مخاطبان جوانتان براي فهميدن مطالب مجله، از صبح تا شب ختم امن يجيب مي‌گيرند و آخرش هم بي‌نتيجه، بگذاريد اين دوستان جوان و حيران و سرگردان، چيزي براي خواندن پيدا كنند، رحم كنيد! ( اين را كه نوشتيم يعني تلقين غيرمستقيم به سردبير كه‌: تو را خدا چاپش كنين!)
    6ـ‌ با سپاس از تشكر شما!

    هو الفتاح

    سه كوپه مال ماست. 18 نفريم. توي آخرين واگنِ قطار تهران ـ‌‌ انديمشك. اين اولين باري است كه سوار قطار مي­شوم. صداي يكنواخت و آرام­بخشي دارد. ولي اصلاً به هوهو­چي­چي شبيه نيست. چراغ كوپه براي اينكه دعا بخوانيم، روشن است. بيرون فقط تاريكي بيابان پيداست و تك ­و توك چراغهاي شهر و روستاهاي دور و اگر دقيق­تر نگاه كني، عكس كوپة خودمان روي شيشه كه حالا آيينه شده است و بچه‌ها كه شب قدرشان را مي‌گذرانند.
    سفر كردن كار خوبي است.‌ آدم، هم خودش را مي­شناسد هم اطرافيانش را و اين بهترين راه پيدا كردن دوست است. آدم‌ها توي زندگي روزمره گاه به تناسب، چهره عوض مي‌كنند ولي توي سفر همه چيز رو مي­شود. خصوصاً اينكه طولاني باشد و دراز.
    اينهايي كه مي­خوانيد يادداشت‌هاي سفر است. اينكه «به كجا» و «با كي» را يا مي­دانيد يا بعد كه خوانديد خواهيد فهميد. اين­طور مطالب برايتان تازگي خواهد داشت.
    * قطار چيز باحالي است. پسر شمالي روبه‌رويم نشسته و دارد مي­نويسد. طلبه معممي كه اسمش را نمي­دانم دعا مي­خواند. اولين شب قدر است، شب نوزدهم. حدوداً ساعت 9 شب از قم حركت كرديم.
    سر شب شنيدم بچه‌ها مي­خواهند بروند كربلا. قبل از ماه مبارك تصميم داشتم ده روز آخر ماه را بروم مشهد. ولي حالا قسمت چيز ديگري شده است. به غير از پسر شمالي و بچة آبادان كه قبلاً كم و بيش سلام و عليكي با هم داشته­ايم، بقيه را حتي در حد نام هم نمي‌شناسم.
    دستم از حركت قطار مي­لرزد. باشد تا فردا...
    * 7 ­­صبح روز بعد :
    توي ايستگاه شهبازان منتظر ايستاده­ايم تا قطاري كه از مقابل مي­آمد بيايد و رد شود. هواي بيرون عالي است . اينجا جزو استان لرستان است . روي تابلوي زنگ زده­اي نوشته :«ستاد نظارت طرح‌هاي مقام معظم رهبري، احداث خانه­ بهداشت ايستگاه شهبازان ­– انديمشك‌». منطقه كوهستاني است. نشمردم چند تا تونل تا اين‌جا رد كرديم‌. بچه­هاي روستا كتاب­هايشان را زده­اند زيرِ بغل و دست‌هايشان را كرده­اند توي جيبشان وايستاده­اند كنار ريل‌.
    اينكه مدرسه­شان كجاست را نمي­دانم ولي همين­قدر مي­دانم كه ديشب خواب و رويا نبوده. من الآن توي قطارم واين را از تكان­هاي دستم مي­شود فهميد. باران گهگاه ازپنجره سري هم به ما مي­زند. شايد براي اينكه هيچ كدام فكر نكنيم خواب ديده­ايم. هنوز هم نگرانم. نگران اينكه رد مي­شويم يا نه. كم­كم هواي خوزستان مي­خورد زير دماغم ومن از اينكه تا خوزستانش را آمده­ام مطمئنم.

    * 10 صبح‌، ايستگاه راه­آهن انديمشك:
    اينجا نوشته: «ادارة كل راه­آهن استان لرستان». اما تا آنجا كه من مي­دانم انديمشك جزو خوزستان است. اين را از تابلوي دفترخانة اسناد رسمي كه بيرون ايستگاه است هم مي­شود فهميد. هوا بسيار لطيف است. نم­نمِ بارانِ ديشب فضا را اغراق­آميز كرده ­است. ازقطار كه پياده شديم، تازه فهميدم چقدردراز است. اين را ديشب هم كه با پسرشمالي توي قطار گشت مي­زديم وكوپه­ها را مي­شمرديم مي­شد فهميد. ولي يادم نماند كه 12تا بود يا 13 تا شايد هم 20 تا.كم­حافظه نيستم ولي چه اهميتي دارد 12يا 13 يا20. مبارك صاحبش. ما براي كار ديگري آمده­ايم. وآن كار يك راه است. راهي كه خودش مقصد است. حالا وقتش است. صبحانه را توي ميني‌بوس خورديم . اول رفتيم دهلران و بعد مهران. نماز را توي مسجد جامع مهران خوانديم. و بعد هم ناهار.

    * عصر، مهران:
    اينجا يك حسينيه است. نزديك‌ترين ساختمان شهر به كربلا. اگر رو به قبله بايستيم پشتِ ­سرمان شهرِ مهران است و روبرويمان اول، رودخانه­اي كه بر خط قبله عمود مي­شود، و بعد، دشتي وسيع با مزرعه­هايش كه تا چشم كار مي­كند هست. مهران شهري مرزي است در استان ايلام،كه در زمان جنگ دوبار اشغال شد. البته تلفن هم گاه اشغال مي­شود ولي فرقش اين است كه تلفن را چند دقيقه صبر كني آزاد مي­شود اما مهران را نبايد صبر مي‌كردند، حتي چند لحظه! مردمش آن‌طور كه من ديدم بيشتر كُرد و عرب‌اند. بيش از اين چيز قابل توجهي از جريان زندگي در اين شهر دستگيرم نشد. چون اصلا"حواسمان به اين چيز­ها نيست.
    بعد از ناهار از مسجد جامع حركت كرديم سمت حسينيه. مي­خواستيم بزنيم به مرز. اين آخر ترمز بريدگي است! ولي باران گرفت و نقشه‌هايمان واقعاً برآب شد. توي عمرم همچين باراني نديده بودم. ديگر قطره قطره نمي­آمد، سطل سطل خالي مي­كردند. درعرض (شايد هم طول) چند دقيقه همة لباسهاي رو و زير و بالا و پايين‌مان خيسِ آب شد. بالاخره يك خير‌ديده­اي از راه رسيد و در‌ِ حسينيه را باز كرد. همه هجوم آورديم تو. لباس‌هايمان را پهن كرده­ايم تا خشك بشود. پسر شمالي وآقا رضا و چند تا ديگر غيبشان زده. توي مسجد جامع استخاره زدند، داستان حضرت موسي و رود نيل و قوم بني اسرائيل آمد. رودخانة پشت حسينيه همان نيل ماست . رودخانه­اي فصلي است و با اين باران تويش سيلاب راه افتاده. ( قبلاً پدرم در مورد باران­هاي اين طرف­ها توي زمان جنگ چيزهايي گفته بود ولي فكر نمي­كردم اين طور باشد.) آقا رضا به همان نسبت موسي -علي نبينا وآله وعليه السلام- است وما هم حتماً بني اسرائيل. حالا مي‌ترسم بگويم « نيروي انتظامي هم به نسبت فرعونيان» ممكن است بعداً برايم دردسر شود. آن‌قدر جريان آب شديد شده بود كه مي­گفتند پل را آب برده است. حالا اينها توي اين وضعيت كه سيلاب است و زمين گل، راه افتاده­اند بروند سمت مرز. آن­هم از رودخانه(نيل كوچولو).
    من كه فعلاً بايد فكري به حال لباس­هاي خيسم بكنم. با اين رطوبت هوا ونبودن وسايل گرمايشي بعيد مي­دانم تا فردا خشك بشود.

    * شب، حسينيه، سرما :
    بيرون هنوز باران مي­آيد، نم نم. موقع نماز كمي دست وپايمان را جمع كرديم كه مردم مي­آيند، زشت نبا­شد. لباس­ها از همه جاي حسينيه آويزان بود. ما هم وسايلمان پخش‌وپلا. روحاني جواني كه احتمالاً اهل اين طرفها هم نباشد، امام جماعت حسينيه است. بعد از نماز چند دقيقه­اي پيشمان نشست. مي­گفت خيلي دلش مي­خواسته ولي تا به حال نرفته آن طرف.نمي­دانم توي ذهنم آمد يا يكي از بچه­ها گفت كه:« آدم سه ساعت تا كربلا بيشتر راه نداشته باشد و نرود، خيلي كم­توفيقي است.» ولي بعد توي ذهنم آمد (اين را مطمئن‌ام كسي نگفت): «به تو چه؟ مگر تو مسئول توفيق‌سنجي آدمهايي؟! تو خودت توي قم چقدر به چقدر حرم مي­رفتي و تازه آن­وقت هم كه مي­رفتي چقدر استفاده مي­بردي كه حالا بر بي­توفيقي اين بندة خدا كه شايد به خاطر احساس وظيفه از توي شهر تكان نخورده وتوانسته اين جوان­ها را دور خودش جمع كند سر تأسف تكان مي­دهي...».
    پسر شمالي وآقا رضا برگشتند. مي­گفت آقا رضا چوب دستي­اش را زده بود توي رود خانه (نيل كوچولو)كه بشكافد واينها بروند سمت صحراي سينا ولي ظاهراً وِردِ مخصوص يادش رفته بوده و چوب عمل نمي­كند! اين شد كه برگشتند وتاريخ را ريزاندند به هم.
    اين پسر، نمي­دانم بگويم باحال، با مزه، ولي هر چه هست بركت داده به سفرمان! حالا مي‌ترسم اين­ها را بعداً ببيند بيايد سراغ‌ام. ولي من نويسنده­ام (خير سرم) و مجبورم نظرم را بنويسم وگرنه نوشته ناقص مي­ماند.
    آقاي مديري زنگ زد به بنده خدايي كه توي مهران مسئوليتي داشت. او هم آمد كه راهنمايي‌مان كند. بالاخره گفته­اند كه «و شاورهم في الامر». البته بماند كه هر چه او گفت ما آخر حرف خودمان را مي­زديم. آدم خوبي بود. رفيق يكي از اساتيد. به احترام ايشان خيلي تحويلمان گرفت. مي­گفت راه پرخطر است. انگار مي‌خواست منصرفمان كند ولي دلش نمي­آمد. اين را از چهره­اش مي­شد فهميد. اصلاً چه كسي حاضر است ما طفل معصوم­ها را با اين شور و شوق از اين سفر باز بدارد. هر چند مي‌گفت، «‌بر‌عكس سابق كه عمده دردسر، سمت مرزهاي خودمان بوده وبعد از مرز راحت تا عتبات مي‌شده بروي، حالا اگر هم كسي بتواند رد شود آن­طرف پر است از راهزن وگشتي­هاي عراقي و اوكرايني و آمريكايي.» خصوصاً اين اوكرايني­ها را مي­گفت بد كوفت­هايي هستند. كسي توي دنيا حسابشان نمي­كند، آمده­اند اينجا كُري مي‌­خوانند. آب توي اين روزگار سر­بالا مي‌رود وقورباغه­ها ابوعطا كه هيچ،كنسرت مي‌گذارند. اي بي وفا زمانه.
    «سلطان غم مادر...!؟» «مي­بخشيد احساساتي شدم.»
    ولي بچه­ها گوششان به اين حرف­ها بدهكار نبود. مرتب خواهش مي­كردند از اين حرف­ها نزند و برود سر اصل مطلب. اصل مطلب هم براي ما كه نه ويزا داريم و نه پاسپورت، آن چند تايي را هم كه داريم مال خودمان نيست واز بچه­هاست و «خلاف اندر خلاف»، اين است كه يك جوري از مرز رد شويم وبا توكل به خدا فردا شب كه شب بيست ويكم است را نجف يا كربلا باشيم.
    بعد از رفتن آن بندة خدا بچه­ها كماكان با هم بحث مي­كردند. من هم خودم را سرگرم ساخت‌ِ دستگاه لباس خشك كن كه تركيبي است از يك سري لامپ (كم مصرف!) به اضافة نردبان دو پايه كه لباس­ها رويش پهن بودند كردم. شام كنسرو لوبيا و تُن خورديم. زحمت تداركات افتاده به دوش آقاي قهدريجاني كه پسر كارداني است، البته بچه­ها هم كم نمي­گذارند. اكيپ خوبي است. تا‌اينجايش كه خوب بوده. بعد از شام همه دربارة اين كه «چه بايد كرد؟» اين سؤال اساسي و بنيادي صحبت مي­كردند، آقاي بسيجي، آقاي مديري، آقا رضا، طلبة معمم ومرد كاردان محور اين صحبت­هاي پايه­اي بودند. همه مي­گويند بايد هر چه زودتر رفت؛ ومن فكر مي­كنم چه براي اينكه برسيم و چه براي اينكه از اين حالت در بياييم بايد برويم.

    * ظهر فردا،كنار اولين ايست بازرسي:
    اينجا كه ما نشسته­ايم ابتداي جاده­اي است كه از شهر خارج مي­شود به سمت مرز. تابلوي سبز بزرگي كنار جاده است كه رويش نوشته: «كربلا 320 كيلو متر».
    ايست بازرسي روي پلي است كه بر روي نيل‌كوچولو زده­اند. البته اين اولي­اش است. يك پاسگاه ديگر هم لاي درخت­هايي كه از اينجا پيداست قايم كردند. يكي هم مي­گويند كنار مرز است. تازه چند تا پاسگاه ارتش هم هست . اينها همه موانعي هستند كه باعث مي­شوند ما علي‌رغم تصميم به رفتن هنوز همين‌جا نشسته باشيم.
    ديشب آخر شب بچه­ها تقريباً سر اينكه بزنيم به رودخانه و برويم به توافق رسيدند. حتي آقا‌رضا اعلام كرد نيمه شب زمان حركت است و... ولي صبح بعد از نماز طي جلسه­اي فوري واضطراري اعلام شد كه ما همگي از هرگونه كار غيرقانوني (كه ما بالاخره نفهميديم غيرشرعي هم هست يا نه!) اعلام انزجار و از اين حرف­ها نموده وبه اين نتيجه (به كدام؟) رسيده­ايم كه بايد قانون را رعايت كرده و از راه رسمي برويم.
    من كه هيچ برايم فرقي نمي­كند. چون قانون مي­گويد گذرنامه و ويزا. اولاً كه ما هيچ كدام ويزا نداريم. بعضي­هايمان گذرنامه دارند كه آنها هم بعضي مال خودشان است و بعضي از ديگران قرض گرفته‌اند! تازه آنها هم كه مال خودشان است بعضي­هايش اعتبار ندارد... .
    من كه فقط يك كارت ملي دارم. حالا مانده­ام اين قضية قانون گراييِ ما چي بود كه نگذاشت مثل بچةآدم بزنيم به مرز و مثلا"غيرقانوني برويم زيارت!
    چند تا جوان تهراني هم كه مثل ما اين پشت گير افتاده­اند به جمعمان اضافه شده­اند. حالا هم نزديك ظهراست و ما زيردرختان اكاليپتوس كنار ادارة گذرنامه كه توي يك مدرسه مستقر است و به هيچ صراطي مستقيم نيست، علاف نشسته­ايم.
    من وآقاي بسيجي وطلبة معمم و يكي دو‌تاي ديگر سري به دفترسپاه بدر كه حتماً براي ساماندهي وضعيت متكديان اين شهر مرزي اينجا مستقر است و خيلي رسمي دفتر هم دارد! زديم. مردي كه از لهجه­اش مي­آمد ترك باشد آمد كه جوابمان بدهد يا بهتر بگويم كله­مان كند. هر چه آقاي بسيجي و پسر تهراني برايش حرف مي­زدند وتوي كتش نمي­رفت .
    حال عجيبي است. مانده­ام. قانون، بي‌قانوني، توفيق، بي­توفيقي، توكل ،شجاعت، توسل، وجعلنا... اين‌ها كلماتي است كه اينجا بسيار گنگ و نامفهومند. يعني حد وحدودشان مشخص نيست.
    ساعت 40 : 11 است. حيرت كلمه­اي است كه به هيكل من نمي­خورد وگر نه مي­گفتم حيرانم.

    * نزديكي مرز- مزارع اطراف مهران- 4 بعدازظهر:
    زير سايه درخت­هايي كه معمولاً جنوب پيدا مي­شوند و چتري­اند نشسته­ايم. بعد از نوشتن آخرين قسمت خاطرات نماز ظهر و عصر را توي حسينيه خوانديم. بچه­ها كه از راه قانوني! نااميد شده بودند باز هم تصميم گرفتند بزنند به راه. بعد از نماز گوسفندي را كه بچه‌ها نذر كرده و از يك چوپان بومي خريده بودند ذبح كرديم (خودش اين كار را كرد) و بعد مقداري از گوشتش را كباب كرديم براي ظهر بچه‌ها. هنوز داشتم آتش درست مي­كردم كه آقاي مديري آمد كنارم و امر فرمود (درِگوشي) كه وسايلت را بردار و برو سمت رودخانه. متعجب پرسيدم پس ناهار و بقيه چي؟ گفت؛ هيچ نگفت. شايد هم گفت من نفهميدم. بدون اينكه در مورد اين قضيه فكر كنم سمعاً و طاعتاً پذيرفتم. وسايلم را برداشتم و زدم به آب. نسبت به ديشب خيلي آرام شده بود. آب را مي­گويم.
    اين­جور كه آنها مي­آمدند همة مهران خبردار شدند كه ما مي­خواهيم برويم. آن سمت رودخانه خيلي جالب بود. بعضي­ها به صورت نيم­خيز و با احتياط از زير درختچه­ها حركت مي­كردند و بعضي هم كه حالا يا كمرشان درد مي­كرد يا حالش را نداشتند راست راست راه مي­رفتند. خوب اگر قرار باشد كسي ما را ببيند همان دو تا را هم كه مي­ديد كافي بود و مي­آمد سراغمان. من كه نفسم بريده بود. همين چهار قدمي كه با اين ساك دويدم حالم را گرفت. وسط­هاي راه بعد از آن پاسگاه مخفي، زير نخل­ها و كنار مزرعة باميه نشستيم ناهار بخوريم. با خودم گفتم باز هم خوب شد ما توي جنگ نيستيم وگرنه كارمان ساخته بود. تا برسيم زير اين درختچه­ها كه الآن هستيم به يك چوپان پير (ني نداشت!) و عده­اي كارگر كه مشغول كانال‌كشي بودند برخورديم. جالب اين بود كه آن­ها با ديدن ما تعجب نمي­كردند و همه سعي داشتند راهنمايي‌مان كنند. توي اين مملكت آدم وقتي خلاف مي­كند براي ديگران قابل قبول­تر است تا قانونمند باشد. مثلاً اگر سرچهارراهي موتور بگيرند تا برسي آنجا هر كس مي­رسد به تو هشدار مي­دهد كه نروي و فرار كني.
    زمين‌هاي توي راه اكثراً شخم زده بودند. انگار توي اين فصل پاييزي دوباره مي­خواستند چيز بكارند.
    در بين ما يك جناب سرگرد هست (بچة تهران) كه براي من خيلي جالب است. از وقتي كه از رودخانه رد شديم تا اينجا يك لحظه خم نشده كه هيچ، تازه بلند بلند با موبايلش به همة خويش و قومهايش توي تهرون و ... زنگ زده كه آهاي ملت بدانيد كه ما داريم راست راست از مرزهاي ميهن اسلامي‌مان خَرُجُ و به سرزمين عراق دُخَلَ.
    از ميان آنهايي كه از قم با ما آمده بودند آقاي يزدي، طلبه معمم و پسر شيرازي همراه‌مان نيامدند. يكي مي­گفت سر شرعي و غير شرعي بودنش مشكل دارد و يكي هم مي­گفت به پدر و مادرش نگفته.
    يك ساعتي مي­شود كه اينجا اطراق كرده‌ايم. يعني استخاره زده­اند بد آمد. آقا رضا گفت بمانيد تا يك ساعت بعد دوباره استخاره بزنيم. گفت بين دو استخاره حداقل بايد يك ساعت زمان بگذرد و من پيش خودم فكر مي‌كردم كه اين قضية يك ساعت زمان، بعيد است از ائمه به ما رسيده باشد. آخه آنوقت­ها كه ساعت به اين شكل نبوده!
    استخارة دوم «و ما أرسلناك إلا نذيراً و بشيراً» آمد. آقا رضا گفت بشارت خوب است. همين شد كه تصميم گرفتيم راه بيفتيم. نيم ساعتي به غروب مانده و من مانده­ام چطور پايين رفتن اين خورشيد را لاي نخل­ها، شب شهادتي مي­شود تحمل كرد.
    ان­شاا.. بقيه­اش بين الحرمين

    *صبح روز بعد:
    همه سر يك چهارراه جمع شده­ايم. نه ديشب شام خورديم و نه امروز صبحانه. شايد بگوييد: «يعني توي كربلا يك مغازه هم باز نبود كه شما گشنه نمانيد؟! عجب مملكت بي‌در و پيكري است اين عراق، اين بچه‌هاي نازنين، اين بچه‌هاي گل را چطور دلشان آمده گرسنه بگذارند، چرا آبشان ندادند؟ چرا شب توي سرما، سرماندندشان؟» بايد بگويم كه سوماً شما از كجا فهميديد ما ديشب توي سرما خوابيده­ايم؟ دوماً، كِي گفتم اينها به ما آب ندادند؟ و اولاً كي گفته ما توي عراقيم؟!
    بعد از آخرين نوشته، ما سعي كرديم با توكّل به خدا و با توجه به بشارتي كه آقا رضا به ما داده بود ازميان دو پاسگاه كه مرد كاردان نشانمان داد و ظاهراً از برادران ارتش بودند، رد شويم. قرار شد يكي يكي با فاصله سمت چاه آبي كه مرد كاردان نشانمان داد حركت كنيم. آنجا كنار جاده بود و بعد مي­توانستيم با تاريك شدن هوا تا كنار مرز برويم. البته يك مشكل داشت وآن اين بود كه هر جور كه مي‌رفتي ديده مي­شدي. يعني آنجا كه پاسگاه اولي ديد نداشت درست روبه‌روي پاسگاه دومي بود وآنجا كه نقطةكور دومي بود اولي ديد داشت.
    مرد كاردان پنجه‌اش را گرفته بود روي سرش و دولا دولا به سمت چاه ميرفت. بعداً برايم گفت، اين كار براي اين بوده كه اگر كسي او را ديد فكر كند گوزن است وكاري به كارش نداشته باشد. چند تاي اولي كه بعد از پيش قراول سپاه به سمت چاه حركت كردند، اصولي وطبق نظر فرمانده با استتار كامل رفتند ولي بقيه دولا دولا، راست راست و هر جور كه راحت بودند آمدند. ما كه جزو چند تاي اولي بوديم كنار موتور مكنده‌اي كه روي چاه بود نشسته بوديم و به آمدن اين‌ها مي­خنديديم. يكي به بچه‌ها گفت احتمالاً سربازهاي ارتشي تا به حال با ادارة ارشاد مهران تماس گرفته­اند تا ببينند تازگي‌ها مجوز فيلم توي اين حوالي صادر نكرده باشند. برخي از بچه­ها قبل از آمدن وجعلنا... مي­خواندند و اين براي ما كه تا حالا اثر آية و‌جعلنا را نديده بوديم جالب بود.
    به هر حال همه جمع شديم. ناگهان مرد كاردان رنگش پريد و يكدفعه گفت:«آي! ... ديدنمون» اول فكر مي­كرديم شوخي است ولي وقتي دو تا سرباز ارتشي را بالاي سرمان ديديم فهميديم قضيه لو رفته است.
    سربازها ترسيده بودند. از بچه‌ها پرسيدند از كجا آمده­ايد. همه جواب داديم: «قم». يكي كه سرگروهبان بود گفت: اگر از قم آمده­ايد اينجا چه مي‌كنيد. اصلاً حواسش نبود كه اگر اينجا چه نكنيم پس كجا چه بكنيم. آخه كسي كه مي­خواهد برود كربلا و از قم آمده خوب بايد از اينجا رد شود ديگر.
    تحت‌الحفظ ما را تا پاسگاه ارتش بردند. توي راه خورشيد داشت غروب مي‌كرد. بچه­ها سرشان زير بود ودسته جمعي دعا مي­خواندند. ولي من حواسم به آن كُِرة غم بود كه داشت بين سه تا نخل تنها، توي اين دشت فرو مي‌رفت. سرباز كه معلوم بود خيلي وقت است آدم شخصي نديده مرتب مي­خواست با بچه‌ها حرف بزند ولي سرگروهبان با جملة «سركار خداياري! حواست به كارت باشد» او را متوجه كارش مي­كرد. و او با جملة «چشم سر گروهبان» مثلاً اطاعت مي­كرد ولي كمي بعد دوباره سر صحبت را باز مي­كرد. ياد خودم افتادم كه هر از چندي به اون بالايي قول‌هايي مي­دهم و بعد زود فراموش مي­كنم. توي پاسگاه كه رسيديم موقع نماز شده بود. استواري كه فرماندة پاسگاه بود آمد. لباس ورزشي تنش بود. داشتند واليبال بازي مي‌كردند. استوار خيلي خوب با ما برخورد كرد مي­گفت حالا وضعيت فرق كرده است وضعيت آن­طرف ناجور است.
    سربازهاي پاسگاه هر كدام در بين ما دنبال همشهري مي­گشتند. برايمان آب، زير انداز براي نماز، خرما و ناني كه همان­جا مي­پختند آوردند. بعد از نماز هم همه را عقب تويوتا سوار كردند كه ببرند.
    مقر فرماندهي تيپ جالب اين بود كه هيچ كس از آنها عقب سوار نشد كه مواظب ما باشد و اگر يكي مي­پريد پايين كسي نمي­فهميد. قبل از اينكه ببرندمان گفت:«مي­خواهيم برويم تيپ تا اگر فرمانده اجازه داد از مرز ردتان كنيم و من پيش‌خودم گفتم:«مُمُد جون! دادا! امشب رو توي پاسگاهيم» وهمانطور هم شد. اول بردمان تيپ و بعد اسم­هايمان را كه غلط و غلوط هم بود نوشت. بعد هم برد تحويل نيروي انتظامي داد. ساعت حدود 8 شب بود. وقتي رسيديم اول دنبال بلدچي گروه مي­گشتند. آقا رضا با كمال شجاعت گفت: من بلدچي­شان بودم. آنها بعد از اين­كه مقداري با او صحبت كردند فهميدند كور زده­اند (كور زدن: اصطلاحي است كه ديدبان­ها به كار مي­بردند). بعد هم جناب سرگرد را چون كه يك نظامي بود دستگير كردند. بقية شب را هم به توسل و صحبت‌هاي خودماني با مأموران نيروي انتظامي و بعد هم به لرزيدن تا صبح گذشت. البته من كه يواشكي نيمة شب رفتم و توي نمازخانة پاسگاه كنار سربازها خوابيدم. (چه كار كنم سردم بود ديگر!)
    صبح برايمان مثلاً دادگاه گرفتند. قاضي هم گفته بود اين­ها جرمي مرتكب نشده­اند و آزادشان كنيد. راست هم­گفته بود، توي مزارع كشورمان قدم زده بوديم، چار ديواري اختياري. همگي تصميم گرفتيم حالا كه قسمت نيست كه برويم آن­طرف، قُطر مملكت را طي كنيم و برويم مشهد.

    * سر چهار راه، توي يك شهر شرقي:
    مي­خواهم براي شما تمامش كنم. ولي براي خودم تازه شروع شده است. يك ماه و يا شايد بيشتر دنبال چيزي بودم كه در اين راه به‌دستش آورده بودم.
    سر يك چهارراه ايستاده­ام. روبه‌رويم كسي است كه براي ديدنش يك دور مملكت را گشته‌ام. از اول هم شايد مهمان خودش بودم. بچه­ها رفته­اند قم و من حالا احساس مي­كنم كه چقدر تنهايم. اول برايم قابل تحمل نبود ولي حالا آرام­ترم. آقاي سكوت، آقاي مديري، آقاي بسيجي، مرد كاردان، طلبة معمم، پسر شمالي، بچة آباداني، آقاي سيستاني، پسر فروشنده، آقاي ارتباطات، جناب سرگرد، آقا رضا و بقيه، انگار همه يكدفعه ناپديد شده، من مانده­ام ويك كپه سؤال بي جواب! «توكل، توسل، و جعلنا، مديريت، عقل، فكر، ديوانگي،... »
    كبوترها توي آسمان مي­چرخند و مي­چرخند. حالا كه آسمان بالاي گنبد ابري است و سقف آسمان آمده پايين، گاه كفترها لاي ابرها گم مي‌شوند و باز پيدايشان مي­شود. نم نم باران صحن آقا را ليز كرده­. با احتياط روي سنگ فرش­ها پا مي­گذارم. هيچ وقت اين قدر حرم را خلوت نديده بودم. هيچ كسي نيست كه چشم‌هايم را ببيند، راحت مي­گذارم بغضم بتركد. بگذار راحت باشد اين بي­چاره. چشمي كه حسرت بين‌الحرمين به دلش مانده باشد را بايد گذاشت تا خوب خيس بخورد.
    مي­خواهم براي شما تمامش كنم ولي براي من تازه شروع شده است..

    *حرف آخر
    «انتخابات نزديك است»؛ اما اين چه ربطي به سفر ما دارد؟ سفرنامه كارش نقل اتفاقاتي است كه افتاده، نه تحليل آنها و صحبت در مورد بايدها و نبايدها. من قصدم ابتدا تنها بازگويي اين خاطرات نبود؛ (شايد به همين دليل برخي چيزها را عمداً يا سهواً از قلم انداختم) بلكه مي­خواستم از ميان اين سطرها و در كنار نقل خاطرات به چيزهايي اشاره كنم كه مصيبت امروز مملكت ماست.
    ـ انتخابات نزديك است. من و شما نسبت به برخي يا بسياري از برنامه­هاي دولت­هاي سابق نظر مساعدي نداريم. مي­نشينيم و عملكرد آنها را خصوصاً پس از جنگ، بررسي مي­كنيم و دست آخر... هيچ. چه كاري از دستمان بر مي­آيد. جز تأسفي كه آن هم از تكان دادن سرمان فهميده مي­شود.
    خيلي صريح بگويم، بيست و چند سال رفتيم و آمديم و گفتيم كه اينها چه كردند و چه نكردند. فضاي تند و تلخي را پشت سر گذاشتيم (گرچه من فكر مي­كنم كه مي‌توانست به مراتب بدتر از اينها باشد). حالا فرض كنيم كه مردي از آن سوي ابرها پيدا بشود و نا خدايي اين كشتي به موج افتاده را به دست بگيرد. بيايد و بگويد:«أنا رجل»، اين«أنا رجل» امروز يعني: أنا رجل مع برنامه، أنا رجل مع وزراءٍ وري وري گود، أنا رجل مع راهكار جهت رفع المشكل الترافيك و الإشتغال و الإزدواج؟!! و المسكن و الآموزش و البرورش العالي (الدانش­كاه)، و جهت رفع مشكل النفت و الحساب الذخيره الأرزي و ثلاث نقاط... إلخ. أنا رجل مع هوار تا آدم(النيرو)، لجعلهم للمديريت في أيِ إدارهٍ و سازمانٍ. أنا آكاهّ بمشكلِكُم و قادرّ و خالص في رفعِهِ. و اين آخري حرف خيلي بزرگي است. چه در مديريت خرد و چه در كلان اين ناداني و عدم خلوص است كه گريبان ما را گرفته است.
    ـ «مديريت» ركن توسعه و رشد انسان است. اين را از خودم در نمي­آورم...امام زين العابدين(عليه السلام) مي­فرمايند: هُلكُ مُن لَيسُ لَه حُكيمّ يرشِده.(تحف العقول)
    مي­خواهم داستاني از بي مديريتي برايتان بگويم: وقتي توي تهران مي­خواستم بروم ايستگاه راه­آهن، مسافر­كش­ها (همان مسافركِشِ قديم) دوره­ام كردند. همه مي­دانستند كه من تهراني نيستم. گفتند: كجا مي­روي؟ گفتم: راه­آهن. يكي‌شان گفت: مي­شود سه تومن. (نمي‌دانستم كرايه­اش چه قدر مي­شود ولي حس كردم كه اين­قدرها هم نبايد باشد). دومي جلو آمد و گفت: باور نكن، مي­خواهد سرت كلاه بگذارد. بيا من با دو تومن مي­برمت. و بعد هم كليد ماشينش را داد به من كه بروم بازش كنم و توي ماشين منتظرش باشم(حتماً توي دلش فكر مي­كرد كه عجب خري گير آوردم). كنار ماشين ايستادم و از يك راننده­ ديگر پرسيدم: كرايه­ تا راه آهن چه قدر است؟ گفت: چهارصد تومن. تا راننده­ ماشين آمد كليد را دادم (وگفتم خودت عجب خري گير آوردي). تازه ناراحت هم شده بود كه چرا من را سركارگذاشتي! (بي­انصاف نمي­گفت اين همه آدم بي­كار توي اين شهر، دستت درد نكند كه من را سركار گذاشتي!). با 400 تومن رفتم راه­آهن. موقع برگشت سوار يك تاكسي خطي شدم. تا ترمينال 200 تومن گرفت! بعداً فهميدم كه كراية ترمينال تا راه­آهن 130 تومان است...!
    و من فهميدم كه نسبت بي­مديريتي به مديريت، نسبت 3000 به 130 است ...!
    آدم در ده شلمرود هم اگر باشد مديريت مي­خواهد (و گرنه مي­شود مثل حسني كه تك و تنها بود). چه مي­گفتم؟‌ها.. مي­گفتم: آدم توي ده شلمرود هم اگر باشد مديريت مي­خواهد، ديگر چه رسد به بيابان و ميان گرگ­ها... ميان مسافركش­ها... ميان هزار جور آدم... ميان هزار جور كشورِ دشمنِ قدارِ تا به دندان مسلح...
    ـ كشورهايي مثل ژاپن وآلمان پس از جنگ جهاني هيچ نداشتند. آلمان كه آشغالِ تهِ كارخانه‌هايش را هم متفقين جمع كردند و بردند. براي ژاپن هم مسأله­اي مثل هيروشيما كافي بود تا براي هميشه از همه عقب بماند (اين را مقايسه كنيد با واقعه­اي مثل بم). من كاري ندارم كه آيا آنها در مسير درست، توسعه پيدا كرده­اند يا نه. از نظر اقتصادي به جايي رسيده­اند كه بتوانند بگويند ما توسعة اقتصادي پيدا كرديم.
    ـ «إن الفرصة تمركمر السحاب» فرصتها به­ دست مي­آيند و زود مي­روند. يك لحظه در مي‌زنند و اگر در را باز نكني مي­روند اگر تا كنون به اين دغدغه نرسيده­ايم، كه عدم مديريت براي ما نه تنها يك معضل، بلكه يك فاجعه است، بهتر است همين حالا مدت زماني را صرف يافتن اين دغدغه كنيم. گفتم دغدغه.. نگفتم جق­جقه كه ما را به خواب خرگوشي فرو بُرُد، كه ما براي پيمودن راهي كه در پيشِ­رو داريم نياز به سرعتي دو برابر سرعت خرگوش داريم. منظورم از دغدغه، صداي دنگ و دنگي است كه مدام در گوشمان صدا كند... دنگ... دنگ... دنگ...
    والسلام سفرنامه شد تمام...

    دسته بندي هاي برگزيده
    سوره