راه شماره 17 : فردای انتخابات...
سفرنامه
محمد طاهری
هوالاول
قبل از سفر؛ 1ـ آنچه تا لحظاتي ديگر به نمايش در ميآيد سفرنامه 7-8 تا نسل سومي است به ...، شرمنده، اول فيلم كه نميتوانيم همه چيز را لو بدهيم. 2ـ «سفرنامه» هم مثل ديگر شيوههاي نگارشي ميتواند بسيار به كار برود اما نميرود. بجز «خسي در ميقات» جلال، «پرستو در قاف» قزوه، «پنج روز در نيمروز» مزيناني و «داستان سيستان» اميرخاني، چند سفرنامه قابل تحمل نوشته شده است؟ اميد كه انتشار اين سفرنامه، گامي هر چند چلاق! جهت آشنايي بيشتر مخاطبان «فرهيخته» يا «ريخته» نشريه با اين قالب نگارشي باشد. 3ـ چرا «سوره»هاي جديدتان اين قدر نامرتب نازل ميشوند؟ ... ربطي به بحث نداشت. 4ـ اين سفرنامه از چند جهت قابل تحسين، ستايش و پرستش! است: قلم روان و داستاني، استفاده بجا از طنز و نگاه نو به برخي مسائل 5ـ مخاطبان جوانتان براي فهميدن مطالب مجله، از صبح تا شب ختم امن يجيب ميگيرند و آخرش هم بينتيجه، بگذاريد اين دوستان جوان و حيران و سرگردان، چيزي براي خواندن پيدا كنند، رحم كنيد! ( اين را كه نوشتيم يعني تلقين غيرمستقيم به سردبير كه: تو را خدا چاپش كنين!) 6ـ با سپاس از تشكر شما!
هو الفتاح
سه كوپه مال ماست. 18 نفريم. توي آخرين واگنِ قطار تهران ـ انديمشك. اين اولين باري است كه سوار قطار ميشوم. صداي يكنواخت و آرامبخشي دارد. ولي اصلاً به هوهوچيچي شبيه نيست. چراغ كوپه براي اينكه دعا بخوانيم، روشن است. بيرون فقط تاريكي بيابان پيداست و تك و توك چراغهاي شهر و روستاهاي دور و اگر دقيقتر نگاه كني، عكس كوپة خودمان روي شيشه كه حالا آيينه شده است و بچهها كه شب قدرشان را ميگذرانند. سفر كردن كار خوبي است. آدم، هم خودش را ميشناسد هم اطرافيانش را و اين بهترين راه پيدا كردن دوست است. آدمها توي زندگي روزمره گاه به تناسب، چهره عوض ميكنند ولي توي سفر همه چيز رو ميشود. خصوصاً اينكه طولاني باشد و دراز. اينهايي كه ميخوانيد يادداشتهاي سفر است. اينكه «به كجا» و «با كي» را يا ميدانيد يا بعد كه خوانديد خواهيد فهميد. اينطور مطالب برايتان تازگي خواهد داشت. * قطار چيز باحالي است. پسر شمالي روبهرويم نشسته و دارد مينويسد. طلبه معممي كه اسمش را نميدانم دعا ميخواند. اولين شب قدر است، شب نوزدهم. حدوداً ساعت 9 شب از قم حركت كرديم. سر شب شنيدم بچهها ميخواهند بروند كربلا. قبل از ماه مبارك تصميم داشتم ده روز آخر ماه را بروم مشهد. ولي حالا قسمت چيز ديگري شده است. به غير از پسر شمالي و بچة آبادان كه قبلاً كم و بيش سلام و عليكي با هم داشتهايم، بقيه را حتي در حد نام هم نميشناسم. دستم از حركت قطار ميلرزد. باشد تا فردا... * 7 صبح روز بعد : توي ايستگاه شهبازان منتظر ايستادهايم تا قطاري كه از مقابل ميآمد بيايد و رد شود. هواي بيرون عالي است . اينجا جزو استان لرستان است . روي تابلوي زنگ زدهاي نوشته :«ستاد نظارت طرحهاي مقام معظم رهبري، احداث خانه بهداشت ايستگاه شهبازان – انديمشك». منطقه كوهستاني است. نشمردم چند تا تونل تا اينجا رد كرديم. بچههاي روستا كتابهايشان را زدهاند زيرِ بغل و دستهايشان را كردهاند توي جيبشان وايستادهاند كنار ريل. اينكه مدرسهشان كجاست را نميدانم ولي همينقدر ميدانم كه ديشب خواب و رويا نبوده. من الآن توي قطارم واين را از تكانهاي دستم ميشود فهميد. باران گهگاه ازپنجره سري هم به ما ميزند. شايد براي اينكه هيچ كدام فكر نكنيم خواب ديدهايم. هنوز هم نگرانم. نگران اينكه رد ميشويم يا نه. كمكم هواي خوزستان ميخورد زير دماغم ومن از اينكه تا خوزستانش را آمدهام مطمئنم.
* 10 صبح، ايستگاه راهآهن انديمشك: اينجا نوشته: «ادارة كل راهآهن استان لرستان». اما تا آنجا كه من ميدانم انديمشك جزو خوزستان است. اين را از تابلوي دفترخانة اسناد رسمي كه بيرون ايستگاه است هم ميشود فهميد. هوا بسيار لطيف است. نمنمِ بارانِ ديشب فضا را اغراقآميز كرده است. ازقطار كه پياده شديم، تازه فهميدم چقدردراز است. اين را ديشب هم كه با پسرشمالي توي قطار گشت ميزديم وكوپهها را ميشمرديم ميشد فهميد. ولي يادم نماند كه 12تا بود يا 13 تا شايد هم 20 تا.كمحافظه نيستم ولي چه اهميتي دارد 12يا 13 يا20. مبارك صاحبش. ما براي كار ديگري آمدهايم. وآن كار يك راه است. راهي كه خودش مقصد است. حالا وقتش است. صبحانه را توي مينيبوس خورديم . اول رفتيم دهلران و بعد مهران. نماز را توي مسجد جامع مهران خوانديم. و بعد هم ناهار.
* عصر، مهران: اينجا يك حسينيه است. نزديكترين ساختمان شهر به كربلا. اگر رو به قبله بايستيم پشتِ سرمان شهرِ مهران است و روبرويمان اول، رودخانهاي كه بر خط قبله عمود ميشود، و بعد، دشتي وسيع با مزرعههايش كه تا چشم كار ميكند هست. مهران شهري مرزي است در استان ايلام،كه در زمان جنگ دوبار اشغال شد. البته تلفن هم گاه اشغال ميشود ولي فرقش اين است كه تلفن را چند دقيقه صبر كني آزاد ميشود اما مهران را نبايد صبر ميكردند، حتي چند لحظه! مردمش آنطور كه من ديدم بيشتر كُرد و عرباند. بيش از اين چيز قابل توجهي از جريان زندگي در اين شهر دستگيرم نشد. چون اصلا"حواسمان به اين چيزها نيست. بعد از ناهار از مسجد جامع حركت كرديم سمت حسينيه. ميخواستيم بزنيم به مرز. اين آخر ترمز بريدگي است! ولي باران گرفت و نقشههايمان واقعاً برآب شد. توي عمرم همچين باراني نديده بودم. ديگر قطره قطره نميآمد، سطل سطل خالي ميكردند. درعرض (شايد هم طول) چند دقيقه همة لباسهاي رو و زير و بالا و پايينمان خيسِ آب شد. بالاخره يك خيرديدهاي از راه رسيد و درِ حسينيه را باز كرد. همه هجوم آورديم تو. لباسهايمان را پهن كردهايم تا خشك بشود. پسر شمالي وآقا رضا و چند تا ديگر غيبشان زده. توي مسجد جامع استخاره زدند، داستان حضرت موسي و رود نيل و قوم بني اسرائيل آمد. رودخانة پشت حسينيه همان نيل ماست . رودخانهاي فصلي است و با اين باران تويش سيلاب راه افتاده. ( قبلاً پدرم در مورد بارانهاي اين طرفها توي زمان جنگ چيزهايي گفته بود ولي فكر نميكردم اين طور باشد.) آقا رضا به همان نسبت موسي -علي نبينا وآله وعليه السلام- است وما هم حتماً بني اسرائيل. حالا ميترسم بگويم « نيروي انتظامي هم به نسبت فرعونيان» ممكن است بعداً برايم دردسر شود. آنقدر جريان آب شديد شده بود كه ميگفتند پل را آب برده است. حالا اينها توي اين وضعيت كه سيلاب است و زمين گل، راه افتادهاند بروند سمت مرز. آنهم از رودخانه(نيل كوچولو). من كه فعلاً بايد فكري به حال لباسهاي خيسم بكنم. با اين رطوبت هوا ونبودن وسايل گرمايشي بعيد ميدانم تا فردا خشك بشود.
* شب، حسينيه، سرما : بيرون هنوز باران ميآيد، نم نم. موقع نماز كمي دست وپايمان را جمع كرديم كه مردم ميآيند، زشت نباشد. لباسها از همه جاي حسينيه آويزان بود. ما هم وسايلمان پخشوپلا. روحاني جواني كه احتمالاً اهل اين طرفها هم نباشد، امام جماعت حسينيه است. بعد از نماز چند دقيقهاي پيشمان نشست. ميگفت خيلي دلش ميخواسته ولي تا به حال نرفته آن طرف.نميدانم توي ذهنم آمد يا يكي از بچهها گفت كه:« آدم سه ساعت تا كربلا بيشتر راه نداشته باشد و نرود، خيلي كمتوفيقي است.» ولي بعد توي ذهنم آمد (اين را مطمئنام كسي نگفت): «به تو چه؟ مگر تو مسئول توفيقسنجي آدمهايي؟! تو خودت توي قم چقدر به چقدر حرم ميرفتي و تازه آنوقت هم كه ميرفتي چقدر استفاده ميبردي كه حالا بر بيتوفيقي اين بندة خدا كه شايد به خاطر احساس وظيفه از توي شهر تكان نخورده وتوانسته اين جوانها را دور خودش جمع كند سر تأسف تكان ميدهي...». پسر شمالي وآقا رضا برگشتند. ميگفت آقا رضا چوب دستياش را زده بود توي رود خانه (نيل كوچولو)كه بشكافد واينها بروند سمت صحراي سينا ولي ظاهراً وِردِ مخصوص يادش رفته بوده و چوب عمل نميكند! اين شد كه برگشتند وتاريخ را ريزاندند به هم. اين پسر، نميدانم بگويم باحال، با مزه، ولي هر چه هست بركت داده به سفرمان! حالا ميترسم اينها را بعداً ببيند بيايد سراغام. ولي من نويسندهام (خير سرم) و مجبورم نظرم را بنويسم وگرنه نوشته ناقص ميماند. آقاي مديري زنگ زد به بنده خدايي كه توي مهران مسئوليتي داشت. او هم آمد كه راهنماييمان كند. بالاخره گفتهاند كه «و شاورهم في الامر». البته بماند كه هر چه او گفت ما آخر حرف خودمان را ميزديم. آدم خوبي بود. رفيق يكي از اساتيد. به احترام ايشان خيلي تحويلمان گرفت. ميگفت راه پرخطر است. انگار ميخواست منصرفمان كند ولي دلش نميآمد. اين را از چهرهاش ميشد فهميد. اصلاً چه كسي حاضر است ما طفل معصومها را با اين شور و شوق از اين سفر باز بدارد. هر چند ميگفت، «برعكس سابق كه عمده دردسر، سمت مرزهاي خودمان بوده وبعد از مرز راحت تا عتبات ميشده بروي، حالا اگر هم كسي بتواند رد شود آنطرف پر است از راهزن وگشتيهاي عراقي و اوكرايني و آمريكايي.» خصوصاً اين اوكراينيها را ميگفت بد كوفتهايي هستند. كسي توي دنيا حسابشان نميكند، آمدهاند اينجا كُري ميخوانند. آب توي اين روزگار سربالا ميرود وقورباغهها ابوعطا كه هيچ،كنسرت ميگذارند. اي بي وفا زمانه. «سلطان غم مادر...!؟» «ميبخشيد احساساتي شدم.» ولي بچهها گوششان به اين حرفها بدهكار نبود. مرتب خواهش ميكردند از اين حرفها نزند و برود سر اصل مطلب. اصل مطلب هم براي ما كه نه ويزا داريم و نه پاسپورت، آن چند تايي را هم كه داريم مال خودمان نيست واز بچههاست و «خلاف اندر خلاف»، اين است كه يك جوري از مرز رد شويم وبا توكل به خدا فردا شب كه شب بيست ويكم است را نجف يا كربلا باشيم. بعد از رفتن آن بندة خدا بچهها كماكان با هم بحث ميكردند. من هم خودم را سرگرم ساختِ دستگاه لباس خشك كن كه تركيبي است از يك سري لامپ (كم مصرف!) به اضافة نردبان دو پايه كه لباسها رويش پهن بودند كردم. شام كنسرو لوبيا و تُن خورديم. زحمت تداركات افتاده به دوش آقاي قهدريجاني كه پسر كارداني است، البته بچهها هم كم نميگذارند. اكيپ خوبي است. تااينجايش كه خوب بوده. بعد از شام همه دربارة اين كه «چه بايد كرد؟» اين سؤال اساسي و بنيادي صحبت ميكردند، آقاي بسيجي، آقاي مديري، آقا رضا، طلبة معمم ومرد كاردان محور اين صحبتهاي پايهاي بودند. همه ميگويند بايد هر چه زودتر رفت؛ ومن فكر ميكنم چه براي اينكه برسيم و چه براي اينكه از اين حالت در بياييم بايد برويم.
* ظهر فردا،كنار اولين ايست بازرسي: اينجا كه ما نشستهايم ابتداي جادهاي است كه از شهر خارج ميشود به سمت مرز. تابلوي سبز بزرگي كنار جاده است كه رويش نوشته: «كربلا 320 كيلو متر». ايست بازرسي روي پلي است كه بر روي نيلكوچولو زدهاند. البته اين اولياش است. يك پاسگاه ديگر هم لاي درختهايي كه از اينجا پيداست قايم كردند. يكي هم ميگويند كنار مرز است. تازه چند تا پاسگاه ارتش هم هست . اينها همه موانعي هستند كه باعث ميشوند ما عليرغم تصميم به رفتن هنوز همينجا نشسته باشيم. ديشب آخر شب بچهها تقريباً سر اينكه بزنيم به رودخانه و برويم به توافق رسيدند. حتي آقارضا اعلام كرد نيمه شب زمان حركت است و... ولي صبح بعد از نماز طي جلسهاي فوري واضطراري اعلام شد كه ما همگي از هرگونه كار غيرقانوني (كه ما بالاخره نفهميديم غيرشرعي هم هست يا نه!) اعلام انزجار و از اين حرفها نموده وبه اين نتيجه (به كدام؟) رسيدهايم كه بايد قانون را رعايت كرده و از راه رسمي برويم. من كه هيچ برايم فرقي نميكند. چون قانون ميگويد گذرنامه و ويزا. اولاً كه ما هيچ كدام ويزا نداريم. بعضيهايمان گذرنامه دارند كه آنها هم بعضي مال خودشان است و بعضي از ديگران قرض گرفتهاند! تازه آنها هم كه مال خودشان است بعضيهايش اعتبار ندارد... . من كه فقط يك كارت ملي دارم. حالا ماندهام اين قضية قانون گراييِ ما چي بود كه نگذاشت مثل بچةآدم بزنيم به مرز و مثلا"غيرقانوني برويم زيارت! چند تا جوان تهراني هم كه مثل ما اين پشت گير افتادهاند به جمعمان اضافه شدهاند. حالا هم نزديك ظهراست و ما زيردرختان اكاليپتوس كنار ادارة گذرنامه كه توي يك مدرسه مستقر است و به هيچ صراطي مستقيم نيست، علاف نشستهايم. من وآقاي بسيجي وطلبة معمم و يكي دوتاي ديگر سري به دفترسپاه بدر كه حتماً براي ساماندهي وضعيت متكديان اين شهر مرزي اينجا مستقر است و خيلي رسمي دفتر هم دارد! زديم. مردي كه از لهجهاش ميآمد ترك باشد آمد كه جوابمان بدهد يا بهتر بگويم كلهمان كند. هر چه آقاي بسيجي و پسر تهراني برايش حرف ميزدند وتوي كتش نميرفت . حال عجيبي است. ماندهام. قانون، بيقانوني، توفيق، بيتوفيقي، توكل ،شجاعت، توسل، وجعلنا... اينها كلماتي است كه اينجا بسيار گنگ و نامفهومند. يعني حد وحدودشان مشخص نيست. ساعت 40 : 11 است. حيرت كلمهاي است كه به هيكل من نميخورد وگر نه ميگفتم حيرانم.
* نزديكي مرز- مزارع اطراف مهران- 4 بعدازظهر: زير سايه درختهايي كه معمولاً جنوب پيدا ميشوند و چترياند نشستهايم. بعد از نوشتن آخرين قسمت خاطرات نماز ظهر و عصر را توي حسينيه خوانديم. بچهها كه از راه قانوني! نااميد شده بودند باز هم تصميم گرفتند بزنند به راه. بعد از نماز گوسفندي را كه بچهها نذر كرده و از يك چوپان بومي خريده بودند ذبح كرديم (خودش اين كار را كرد) و بعد مقداري از گوشتش را كباب كرديم براي ظهر بچهها. هنوز داشتم آتش درست ميكردم كه آقاي مديري آمد كنارم و امر فرمود (درِگوشي) كه وسايلت را بردار و برو سمت رودخانه. متعجب پرسيدم پس ناهار و بقيه چي؟ گفت؛ هيچ نگفت. شايد هم گفت من نفهميدم. بدون اينكه در مورد اين قضيه فكر كنم سمعاً و طاعتاً پذيرفتم. وسايلم را برداشتم و زدم به آب. نسبت به ديشب خيلي آرام شده بود. آب را ميگويم. اينجور كه آنها ميآمدند همة مهران خبردار شدند كه ما ميخواهيم برويم. آن سمت رودخانه خيلي جالب بود. بعضيها به صورت نيمخيز و با احتياط از زير درختچهها حركت ميكردند و بعضي هم كه حالا يا كمرشان درد ميكرد يا حالش را نداشتند راست راست راه ميرفتند. خوب اگر قرار باشد كسي ما را ببيند همان دو تا را هم كه ميديد كافي بود و ميآمد سراغمان. من كه نفسم بريده بود. همين چهار قدمي كه با اين ساك دويدم حالم را گرفت. وسطهاي راه بعد از آن پاسگاه مخفي، زير نخلها و كنار مزرعة باميه نشستيم ناهار بخوريم. با خودم گفتم باز هم خوب شد ما توي جنگ نيستيم وگرنه كارمان ساخته بود. تا برسيم زير اين درختچهها كه الآن هستيم به يك چوپان پير (ني نداشت!) و عدهاي كارگر كه مشغول كانالكشي بودند برخورديم. جالب اين بود كه آنها با ديدن ما تعجب نميكردند و همه سعي داشتند راهنماييمان كنند. توي اين مملكت آدم وقتي خلاف ميكند براي ديگران قابل قبولتر است تا قانونمند باشد. مثلاً اگر سرچهارراهي موتور بگيرند تا برسي آنجا هر كس ميرسد به تو هشدار ميدهد كه نروي و فرار كني. زمينهاي توي راه اكثراً شخم زده بودند. انگار توي اين فصل پاييزي دوباره ميخواستند چيز بكارند. در بين ما يك جناب سرگرد هست (بچة تهران) كه براي من خيلي جالب است. از وقتي كه از رودخانه رد شديم تا اينجا يك لحظه خم نشده كه هيچ، تازه بلند بلند با موبايلش به همة خويش و قومهايش توي تهرون و ... زنگ زده كه آهاي ملت بدانيد كه ما داريم راست راست از مرزهاي ميهن اسلاميمان خَرُجُ و به سرزمين عراق دُخَلَ. از ميان آنهايي كه از قم با ما آمده بودند آقاي يزدي، طلبه معمم و پسر شيرازي همراهمان نيامدند. يكي ميگفت سر شرعي و غير شرعي بودنش مشكل دارد و يكي هم ميگفت به پدر و مادرش نگفته. يك ساعتي ميشود كه اينجا اطراق كردهايم. يعني استخاره زدهاند بد آمد. آقا رضا گفت بمانيد تا يك ساعت بعد دوباره استخاره بزنيم. گفت بين دو استخاره حداقل بايد يك ساعت زمان بگذرد و من پيش خودم فكر ميكردم كه اين قضية يك ساعت زمان، بعيد است از ائمه به ما رسيده باشد. آخه آنوقتها كه ساعت به اين شكل نبوده! استخارة دوم «و ما أرسلناك إلا نذيراً و بشيراً» آمد. آقا رضا گفت بشارت خوب است. همين شد كه تصميم گرفتيم راه بيفتيم. نيم ساعتي به غروب مانده و من ماندهام چطور پايين رفتن اين خورشيد را لاي نخلها، شب شهادتي ميشود تحمل كرد. انشاا.. بقيهاش بين الحرمين
*صبح روز بعد: همه سر يك چهارراه جمع شدهايم. نه ديشب شام خورديم و نه امروز صبحانه. شايد بگوييد: «يعني توي كربلا يك مغازه هم باز نبود كه شما گشنه نمانيد؟! عجب مملكت بيدر و پيكري است اين عراق، اين بچههاي نازنين، اين بچههاي گل را چطور دلشان آمده گرسنه بگذارند، چرا آبشان ندادند؟ چرا شب توي سرما، سرماندندشان؟» بايد بگويم كه سوماً شما از كجا فهميديد ما ديشب توي سرما خوابيدهايم؟ دوماً، كِي گفتم اينها به ما آب ندادند؟ و اولاً كي گفته ما توي عراقيم؟! بعد از آخرين نوشته، ما سعي كرديم با توكّل به خدا و با توجه به بشارتي كه آقا رضا به ما داده بود ازميان دو پاسگاه كه مرد كاردان نشانمان داد و ظاهراً از برادران ارتش بودند، رد شويم. قرار شد يكي يكي با فاصله سمت چاه آبي كه مرد كاردان نشانمان داد حركت كنيم. آنجا كنار جاده بود و بعد ميتوانستيم با تاريك شدن هوا تا كنار مرز برويم. البته يك مشكل داشت وآن اين بود كه هر جور كه ميرفتي ديده ميشدي. يعني آنجا كه پاسگاه اولي ديد نداشت درست روبهروي پاسگاه دومي بود وآنجا كه نقطةكور دومي بود اولي ديد داشت. مرد كاردان پنجهاش را گرفته بود روي سرش و دولا دولا به سمت چاه ميرفت. بعداً برايم گفت، اين كار براي اين بوده كه اگر كسي او را ديد فكر كند گوزن است وكاري به كارش نداشته باشد. چند تاي اولي كه بعد از پيش قراول سپاه به سمت چاه حركت كردند، اصولي وطبق نظر فرمانده با استتار كامل رفتند ولي بقيه دولا دولا، راست راست و هر جور كه راحت بودند آمدند. ما كه جزو چند تاي اولي بوديم كنار موتور مكندهاي كه روي چاه بود نشسته بوديم و به آمدن اينها ميخنديديم. يكي به بچهها گفت احتمالاً سربازهاي ارتشي تا به حال با ادارة ارشاد مهران تماس گرفتهاند تا ببينند تازگيها مجوز فيلم توي اين حوالي صادر نكرده باشند. برخي از بچهها قبل از آمدن وجعلنا... ميخواندند و اين براي ما كه تا حالا اثر آية وجعلنا را نديده بوديم جالب بود. به هر حال همه جمع شديم. ناگهان مرد كاردان رنگش پريد و يكدفعه گفت:«آي! ... ديدنمون» اول فكر ميكرديم شوخي است ولي وقتي دو تا سرباز ارتشي را بالاي سرمان ديديم فهميديم قضيه لو رفته است. سربازها ترسيده بودند. از بچهها پرسيدند از كجا آمدهايد. همه جواب داديم: «قم». يكي كه سرگروهبان بود گفت: اگر از قم آمدهايد اينجا چه ميكنيد. اصلاً حواسش نبود كه اگر اينجا چه نكنيم پس كجا چه بكنيم. آخه كسي كه ميخواهد برود كربلا و از قم آمده خوب بايد از اينجا رد شود ديگر. تحتالحفظ ما را تا پاسگاه ارتش بردند. توي راه خورشيد داشت غروب ميكرد. بچهها سرشان زير بود ودسته جمعي دعا ميخواندند. ولي من حواسم به آن كُِرة غم بود كه داشت بين سه تا نخل تنها، توي اين دشت فرو ميرفت. سرباز كه معلوم بود خيلي وقت است آدم شخصي نديده مرتب ميخواست با بچهها حرف بزند ولي سرگروهبان با جملة «سركار خداياري! حواست به كارت باشد» او را متوجه كارش ميكرد. و او با جملة «چشم سر گروهبان» مثلاً اطاعت ميكرد ولي كمي بعد دوباره سر صحبت را باز ميكرد. ياد خودم افتادم كه هر از چندي به اون بالايي قولهايي ميدهم و بعد زود فراموش ميكنم. توي پاسگاه كه رسيديم موقع نماز شده بود. استواري كه فرماندة پاسگاه بود آمد. لباس ورزشي تنش بود. داشتند واليبال بازي ميكردند. استوار خيلي خوب با ما برخورد كرد ميگفت حالا وضعيت فرق كرده است وضعيت آنطرف ناجور است. سربازهاي پاسگاه هر كدام در بين ما دنبال همشهري ميگشتند. برايمان آب، زير انداز براي نماز، خرما و ناني كه همانجا ميپختند آوردند. بعد از نماز هم همه را عقب تويوتا سوار كردند كه ببرند. مقر فرماندهي تيپ جالب اين بود كه هيچ كس از آنها عقب سوار نشد كه مواظب ما باشد و اگر يكي ميپريد پايين كسي نميفهميد. قبل از اينكه ببرندمان گفت:«ميخواهيم برويم تيپ تا اگر فرمانده اجازه داد از مرز ردتان كنيم و من پيشخودم گفتم:«مُمُد جون! دادا! امشب رو توي پاسگاهيم» وهمانطور هم شد. اول بردمان تيپ و بعد اسمهايمان را كه غلط و غلوط هم بود نوشت. بعد هم برد تحويل نيروي انتظامي داد. ساعت حدود 8 شب بود. وقتي رسيديم اول دنبال بلدچي گروه ميگشتند. آقا رضا با كمال شجاعت گفت: من بلدچيشان بودم. آنها بعد از اينكه مقداري با او صحبت كردند فهميدند كور زدهاند (كور زدن: اصطلاحي است كه ديدبانها به كار ميبردند). بعد هم جناب سرگرد را چون كه يك نظامي بود دستگير كردند. بقية شب را هم به توسل و صحبتهاي خودماني با مأموران نيروي انتظامي و بعد هم به لرزيدن تا صبح گذشت. البته من كه يواشكي نيمة شب رفتم و توي نمازخانة پاسگاه كنار سربازها خوابيدم. (چه كار كنم سردم بود ديگر!) صبح برايمان مثلاً دادگاه گرفتند. قاضي هم گفته بود اينها جرمي مرتكب نشدهاند و آزادشان كنيد. راست همگفته بود، توي مزارع كشورمان قدم زده بوديم، چار ديواري اختياري. همگي تصميم گرفتيم حالا كه قسمت نيست كه برويم آنطرف، قُطر مملكت را طي كنيم و برويم مشهد.
* سر چهار راه، توي يك شهر شرقي: ميخواهم براي شما تمامش كنم. ولي براي خودم تازه شروع شده است. يك ماه و يا شايد بيشتر دنبال چيزي بودم كه در اين راه بهدستش آورده بودم. سر يك چهارراه ايستادهام. روبهرويم كسي است كه براي ديدنش يك دور مملكت را گشتهام. از اول هم شايد مهمان خودش بودم. بچهها رفتهاند قم و من حالا احساس ميكنم كه چقدر تنهايم. اول برايم قابل تحمل نبود ولي حالا آرامترم. آقاي سكوت، آقاي مديري، آقاي بسيجي، مرد كاردان، طلبة معمم، پسر شمالي، بچة آباداني، آقاي سيستاني، پسر فروشنده، آقاي ارتباطات، جناب سرگرد، آقا رضا و بقيه، انگار همه يكدفعه ناپديد شده، من ماندهام ويك كپه سؤال بي جواب! «توكل، توسل، و جعلنا، مديريت، عقل، فكر، ديوانگي،... » كبوترها توي آسمان ميچرخند و ميچرخند. حالا كه آسمان بالاي گنبد ابري است و سقف آسمان آمده پايين، گاه كفترها لاي ابرها گم ميشوند و باز پيدايشان ميشود. نم نم باران صحن آقا را ليز كرده. با احتياط روي سنگ فرشها پا ميگذارم. هيچ وقت اين قدر حرم را خلوت نديده بودم. هيچ كسي نيست كه چشمهايم را ببيند، راحت ميگذارم بغضم بتركد. بگذار راحت باشد اين بيچاره. چشمي كه حسرت بينالحرمين به دلش مانده باشد را بايد گذاشت تا خوب خيس بخورد. ميخواهم براي شما تمامش كنم ولي براي من تازه شروع شده است..
*حرف آخر «انتخابات نزديك است»؛ اما اين چه ربطي به سفر ما دارد؟ سفرنامه كارش نقل اتفاقاتي است كه افتاده، نه تحليل آنها و صحبت در مورد بايدها و نبايدها. من قصدم ابتدا تنها بازگويي اين خاطرات نبود؛ (شايد به همين دليل برخي چيزها را عمداً يا سهواً از قلم انداختم) بلكه ميخواستم از ميان اين سطرها و در كنار نقل خاطرات به چيزهايي اشاره كنم كه مصيبت امروز مملكت ماست. ـ انتخابات نزديك است. من و شما نسبت به برخي يا بسياري از برنامههاي دولتهاي سابق نظر مساعدي نداريم. مينشينيم و عملكرد آنها را خصوصاً پس از جنگ، بررسي ميكنيم و دست آخر... هيچ. چه كاري از دستمان بر ميآيد. جز تأسفي كه آن هم از تكان دادن سرمان فهميده ميشود. خيلي صريح بگويم، بيست و چند سال رفتيم و آمديم و گفتيم كه اينها چه كردند و چه نكردند. فضاي تند و تلخي را پشت سر گذاشتيم (گرچه من فكر ميكنم كه ميتوانست به مراتب بدتر از اينها باشد). حالا فرض كنيم كه مردي از آن سوي ابرها پيدا بشود و نا خدايي اين كشتي به موج افتاده را به دست بگيرد. بيايد و بگويد:«أنا رجل»، اين«أنا رجل» امروز يعني: أنا رجل مع برنامه، أنا رجل مع وزراءٍ وري وري گود، أنا رجل مع راهكار جهت رفع المشكل الترافيك و الإشتغال و الإزدواج؟!! و المسكن و الآموزش و البرورش العالي (الدانشكاه)، و جهت رفع مشكل النفت و الحساب الذخيره الأرزي و ثلاث نقاط... إلخ. أنا رجل مع هوار تا آدم(النيرو)، لجعلهم للمديريت في أيِ إدارهٍ و سازمانٍ. أنا آكاهّ بمشكلِكُم و قادرّ و خالص في رفعِهِ. و اين آخري حرف خيلي بزرگي است. چه در مديريت خرد و چه در كلان اين ناداني و عدم خلوص است كه گريبان ما را گرفته است. ـ «مديريت» ركن توسعه و رشد انسان است. اين را از خودم در نميآورم...امام زين العابدين(عليه السلام) ميفرمايند: هُلكُ مُن لَيسُ لَه حُكيمّ يرشِده.(تحف العقول) ميخواهم داستاني از بي مديريتي برايتان بگويم: وقتي توي تهران ميخواستم بروم ايستگاه راهآهن، مسافركشها (همان مسافركِشِ قديم) دورهام كردند. همه ميدانستند كه من تهراني نيستم. گفتند: كجا ميروي؟ گفتم: راهآهن. يكيشان گفت: ميشود سه تومن. (نميدانستم كرايهاش چه قدر ميشود ولي حس كردم كه اينقدرها هم نبايد باشد). دومي جلو آمد و گفت: باور نكن، ميخواهد سرت كلاه بگذارد. بيا من با دو تومن ميبرمت. و بعد هم كليد ماشينش را داد به من كه بروم بازش كنم و توي ماشين منتظرش باشم(حتماً توي دلش فكر ميكرد كه عجب خري گير آوردم). كنار ماشين ايستادم و از يك راننده ديگر پرسيدم: كرايه تا راه آهن چه قدر است؟ گفت: چهارصد تومن. تا راننده ماشين آمد كليد را دادم (وگفتم خودت عجب خري گير آوردي). تازه ناراحت هم شده بود كه چرا من را سركارگذاشتي! (بيانصاف نميگفت اين همه آدم بيكار توي اين شهر، دستت درد نكند كه من را سركار گذاشتي!). با 400 تومن رفتم راهآهن. موقع برگشت سوار يك تاكسي خطي شدم. تا ترمينال 200 تومن گرفت! بعداً فهميدم كه كراية ترمينال تا راهآهن 130 تومان است...! و من فهميدم كه نسبت بيمديريتي به مديريت، نسبت 3000 به 130 است ...! آدم در ده شلمرود هم اگر باشد مديريت ميخواهد (و گرنه ميشود مثل حسني كه تك و تنها بود). چه ميگفتم؟ها.. ميگفتم: آدم توي ده شلمرود هم اگر باشد مديريت ميخواهد، ديگر چه رسد به بيابان و ميان گرگها... ميان مسافركشها... ميان هزار جور آدم... ميان هزار جور كشورِ دشمنِ قدارِ تا به دندان مسلح... ـ كشورهايي مثل ژاپن وآلمان پس از جنگ جهاني هيچ نداشتند. آلمان كه آشغالِ تهِ كارخانههايش را هم متفقين جمع كردند و بردند. براي ژاپن هم مسألهاي مثل هيروشيما كافي بود تا براي هميشه از همه عقب بماند (اين را مقايسه كنيد با واقعهاي مثل بم). من كاري ندارم كه آيا آنها در مسير درست، توسعه پيدا كردهاند يا نه. از نظر اقتصادي به جايي رسيدهاند كه بتوانند بگويند ما توسعة اقتصادي پيدا كرديم. ـ «إن الفرصة تمركمر السحاب» فرصتها به دست ميآيند و زود ميروند. يك لحظه در ميزنند و اگر در را باز نكني ميروند اگر تا كنون به اين دغدغه نرسيدهايم، كه عدم مديريت براي ما نه تنها يك معضل، بلكه يك فاجعه است، بهتر است همين حالا مدت زماني را صرف يافتن اين دغدغه كنيم. گفتم دغدغه.. نگفتم جقجقه كه ما را به خواب خرگوشي فرو بُرُد، كه ما براي پيمودن راهي كه در پيشِرو داريم نياز به سرعتي دو برابر سرعت خرگوش داريم. منظورم از دغدغه، صداي دنگ و دنگي است كه مدام در گوشمان صدا كند... دنگ... دنگ... دنگ... والسلام سفرنامه شد تمام...
|