راه شماره 17 : فردای انتخابات...
کاری کارستان
اشاره: «صداي گويندة اطلاعات فرودگاه براي چندمين بار در پاويون ميپيچد، مسافراني كه بدون اينكه از هيچ نظمي پيروي كنند همينطور در هم ميلولند و صداي قيژ قيژ چرخ چمدانها كه روي زمين كشيده ميشوند همهمه فرودگاه را چند برابر ميكند. ساك سفري را برميدارد و چند قدمي به سمت تابلوي اعلان پرواز پيش ميرود، شمارة پروازها به سرعت عوض ميشود و نشان از بلند شدن يا نشستن هواپيماها دارد. ساعتي تا پرواز مانده است، اتفاقاتي كه افتاده و آنهايي كه بايد بيفتد را در ذهن مرور ميكند. وقت نشستن نيست. ساك سفري را برميدارد تا راه بيفتد، اين بار نوبت كوباست، كاريكاتوريست انقلاب اسلامي حرفهاي زيادي براي گفتن دارد. مولوي، قلمستان، خانة قمرخانمي
«روز 13 اسفند 1342، خيابان مولوي، نرسيده به سيد اسماعيل بيمارستاني كه آن روزها به آن بيمارستان فرح ميگفتند. بعدها وقتي بزرگتر شدم، تقريباً سنين دبستان، هروقت كه از روبهرويش ميگذشتيم ميگفتند مسعود! نگاه كن تو اينجا به دنيا آمدي! قديمترها در تهران خانههايي بود كه به خانههاي قمرخانمي معروف شده بودند، دور تا دور خانه اتاق بود، با حياطي نسبتاً بزرگ كه در هر يكي دو اتاق آن خانوادهاي زندگي ميكرد. ما 19 سال در چنين خانهاي زندگي ميكرديم؛ ميدان گمرك بين خيابان قلمستان و خيابان وليعصر امروز. بيست خانوادهاي در آن زندگي ميكردند حياطي آسفالت داشت كه وقتي بچهها از اتاق بيرون ميآمدند پر ميشد. يك حياط 20 در 30 متر كل فضاي بازي بچهها را تشكيل ميداد. نقاشي را دوست داشتم البته نه اين كه روي در و ديوار چيزي بكشم اما از همان كودكي و نوجواني دوستش داشتم. آن زمان در ساختمان آلومينيوم چند برادر، معروف به برادران داداشي دو دهانه مغازه داشتند كه در آن نقاشي ميكشيدند؛ نقاشيهاي بازاري و عامهپسند. خيلي دلم ميخواست با رنگ و روغن كار كنم. ميآمدم جلوي اين مغازهها ميايستادم به تماشا. با اين حال سالهاي دبيرستان بود كه نقاشي برايم جدي شد. رشته رياضي ميخواندم و اتفاقاً يك دانشآموز خوب از همانهايي كه بچهها اصطلاحاً به آنها خرخوان ميگويند. [ميخندد] يادم هست از بازي كردن با روابط رياضي و فضاي انتزاعيشان خوشم ميآمد. براي خودم هم برنامهريزي كرده بودم: درسم كه تمام شد كنكور و بعد هم رشتة رياضيات محض. رياضي به اندازهاي برايم مهم بود و آنقدر وقتم به آن اختصاص داشت كه كمتر جاي كارهاي ديگر را باقي ميگذاشت. امتحانات معرفي بود و امتحان رياضي جديد و فرصتي براي درس خواندن نبود. دبير رياضي جديد من را صدا زد و گفت ميخواهم معاملهاي با تو بكنم. گفت حاضرم نمرة معرفيات را بدون توجه به امتحان رد كنم به يك شرط! پرسيدم چه شرطي؟ گفت امتحان نهايي را بيست بگيري، قبول كردم و به قولم وفا كردم. اما چه كسي ميداند در آينده چه خواهد شد؟
اولين كاريكاتور انقلابي من
با وجود اينكه رياضيات را دوست داشتم و برايش وقت ميگذاشتم با اين حال همچنان ميلم به نقاشي باقي بود. و وقتي اين ميل با شيطنتهاي دوران نوجواني ميآميخت شكل طنز پيدا ميكرد و همين جا بود كه اولين كاريكاتورهايم ـ يا بهتر بگويم نقاشيهاي اغراقآميز از چهره ـ را كشيدم. اولين كاريكاتورهايم در حقيقت طرح چهرههاي اغراقآميز از دبيرهاي دبيرستان بود كه بين بچهها دست به دست ميگشت اما يكي از آنها كه فكر ميكنم جزء اولينهايشان بود به يك مسأله جدي منتهي شد. معلم ادبياتي داشتيم به نام آقاي ملكي؛ از آن جبهه مليهاي داغ بود. آن روزها هم كه دوران اوج انقلاب بود و بازار سخنراني گرم. يك روز سر كلاس اين آقا ملكي داشت سخنراني ميكرد كه هوس كردم با توجه به لحن و نوع گفتارش از چهرهاش طرح بكشم، همين كار را هم كردم وقتي كار تمام شد بچهها يكي يكي طرح چهرة ملكي را ميگرفتند و همينطور دست به دست ميكردند تا آخر كار دو دستي تقديم جناب ملكي شد. او هم زياد كار من به مذاقش خوش نيامد و گفت: «شجاعي بيرون!» و همين شد سرآغاز يك حركت انقلابي. بچهها هم كه منتظر بهانه بودند پشت سر من كلاس را ترك كردند و كلاس تعطيل شد. در آن روزها تقريباً هيچ محلي براي آموزش كاريكاتور وجود نداشت و كسي هم نبود كه به عنوان استاد بخواهد كلاسي داشته باشد يا چيزي به كسي ياد بدهد. معمولاً آنهايي كه به اين نوع نقاشي علاقه داشتند از روي دست كاريكاتوريستهاي معروف تمرين ميكردند. يادم هست در آن سالها توجهم به كميك استريپها جلب شده بود. نزديك محلمان مغازهاي بود كه نشريات خارجي را از انواع مختلف براي فروش ميآورد. يك نشرية كميك استريپ به نام «اسپيرو» جزء اين نشريات بود كه من مشتري هميشگياش بودم. بعدها فهميدم كه اين نشريه در اصل يك نشرية بلژيكي كميك استريپ است، شايد اولين استادم كميك استريپهاي همين نشريه بود، جالب است بدانيد هنوز هم آنها را دارم.
نقاشي نردههاي پادگان اميديه
گرفتن ديپلم و پايان دبيرستان مصادف شد با پيروزي انقلاب و سالهاي اول آن؛ چند ماهي تا اعزام به خدمت فرصت داشتم. بالاخره تصميم گرفتم معلم شوم، در دبيرستان نواب تقاطع خيابان هاشمي و كارون شدم امور تربيتي آنجا، امور تربيتي كه ميگويم در آن زمان يعني آچارفرانسه، از معلم ورزش بگير تا فوق برنامه و... فكر ميكنم حوالي سال 60 بود كه در بسيج ثبتنام كردم و از آنجا براي يك دورة آموزشي رفتيم پادگاه امام حسين(ع) و پس از آن اولين اعزام به منطقه. به اهواز كه رسيديم نيروهاي رزمنده در حال تدارك براي عمليات[ثامنالائمه] شكست حصر آبادان بودند. از بچهها ميپرسيدند كه چه كارهايي بلدند. به من كه رسيد گفتم من بلدم نقاشي كنم، گفتند برو به پادگان اميدية اهواز و خودت را معرفي كن! پادگان اميديه پادگان هواپيماهاي شكاري بود. فرماندة آنجا جناب سرهنگي كه بود دقيق بر همه چيز نظارت داشت. متأسفانه هر چه فكر ميكنم نامش را به خاطر نميآورم، من را خواست دفتر فرماندهي. گفت فلاني نقاشي بلدي؟ گفتم بله. رفت كنار پنجره ايستاد ونردههاي بخشي از پادگان را نشان داد گفت فكر ميكني چه رنگي به اين نردهها بزنيم بهتر باشد. گفتم: احتمالاً بايد يكرنگ كه رنگ استتار باشد انتخاب كنيد اين شد كه من به خاطر نقاشي بلد بودن شدم مسئول رنگآميزي نردهها و ديوار پادگان اميديه! شايد برايم سخت بود ولي به خودم ميگفتم به هر حال در اين شرايط هر كسي هر كاري از دستش برميآيد بايد انجام دهد. صبح تا شب وقتم را همين نردهها ميگرفت آفتاب جنوب آن هم در تابستان طاقتفرساست و تواني برايِ فرد باقي نميگذارد و نگذاشت. آن روز آفتاب جايي براي مقاومت باقي نگذاشت. به شدت گرمازده شدم و بيهوش روي زمين افتادم. زير سِرُم بودم كه چشم باز كردم و ديدم كه جناب سرهنگ بالاي سرم است سرم را بوسيد و گفت چرا به من نگفتي كه تو نقاشي ميكشي ونقاش ساختمان نيستي. تازه فهميدم كه گرمازده شدن من باعث شده تا بچهها بروند پيش جناب سرهنگ و داستان را توضيح بدهند بعد خنديد و گفت حالا كه براي رنگ زدن ميرفتي چرا صلات ظهر و زير آفتاب؟! از آن به بعد فرمانده خيلي هواي من را داشت انتقال پيدا كردم به مقر خلبانان؛ اولين كارم در آنجا كشيدن عكس امام و شهيد بهشتي بود، چندتايي هم هواپيما كشيدم. همان روزها بود كه فرمانده نامهاي نوشت و امضا كرد و داد دست من كه فلاني از اين به بعد ميتواني هروقت كه خواستي با خلبانان به تهران برگردي. داستان اين بود كه هر چند وقت يكبار و بعد از مأموريتها يك هواپيما در اختيار خلبانان قرار ميگرفت كه آنها را به تهران ميبرد. بالاخره يكبار من از اين نامه استفاده كردم اتفاقاً آن روز با خلباني همسفر شديم كه همدورة پسر شاه در دورة خلباني بود. ميگفت دورة خلباني رتبههاي مختلف دارد: شكاري، مسافري و ... هليكوپتر بعد ميخنديد و ميگفت اين پسر اينقدر خنگ بود كه بهجاي اينكه اين رتبهها را صعود كند سقوط ميكرد و عرضة هدايت آنها را نداشت. چند روز بعد وقتي به فرودگاه مراجعه كردم و نامه را نشان دادم تا به پايگاه برگردم سري تكان دادند و گفتند متأسفانه نامة شما ديگر اعتبار ندارد. گفتم چرا؟ گفتند آن سرهنگ فرماندة پايگاه به شهادت رسيده است و همين شد كه من ديگر به پايگاه اميديه برنگشتم.
گالري خياباني يا كاريكاتور روي ديوار
دوباره به آموزش و پرورش برگشتم مدتي كه گذشت با بچههاي حوزة هنر و انديشه اسلامي [بعدها حوزة هنري] آشنا شدم. آن روزها بچههايي مثل حبيب صادقي، خسروجردي، ناصر پلنگي و ضرغام و ديگران در حوزه حضور داشتند يك امتحان ورودي داديم و به عنوان هنرآموز وارد دورههاي آموزشي حوزه شدم. آن سالها، سالهاي انقلاب فرهنگي بود و دانشگاهها تعطيل. به هر حال از رياضي محض منصرف شدم و همّ و غم خودم را روي هنر گذاشتم. كلاسهاي حوزة هنري زمينه ورودم را به سپاه ايجاد كرد. با داوود اكبري در حوزة هنري آشنا شدم. طراح آرم حزبالله لبنان. به من پيشنهاد كرد كه به سپاه بيايم و همين پيشنهاد پاي مرا به سپاه باز كرد و طولي نكشيد كه عضو سپاه پاسداران شدم. در آن موقع كشيدن پرتره از شهدا بخش اصلي كار ما بود. بعضي روزها تا 4، 5 تابلو از شهدا كار ميكرديم البته بعضي وقتها هم ميشد كه كارهاي مناسبتي هم انجام ميشد و اين تقريباً كل فعاليت ما بود. سپاه در آن روزها در تهران از چند پايگاه و يك ستاد تشكيل ميشد. اوايل ورودم عضو پايگاه تهران بودم ولي بعد به پايگاه مقداد منتقل شدم. البته به قول بچهها ستاد جاي باكلاستري بود و معمولاً بچههاي باسابقه آنجا بودند اتفاقاً از بين بچههاي هنرمند هم چند نفري آنجا بودند؛ علي وزيريان، مصطفي گودرزي و حبيب صادقي را به ياد دارم. يادم هست پايگاه مقداد بودم كه طرح آن كاريكاتورهاي جنگي به ذهنم رسيد. كارهايي هم روي كاغذ انجام دادم و آنها را بردم ستاد. يكي از بچهها كه تصميمگيرنده بود آنها را ديد. گفتم اگر بشود اينها را منتشر كنيم! نگاه كرد و گفت: ضعيفند، به درد نميخورد. گفتم چه كارشان كنم؟ گفت بريزشان دور! حسابي نااميد شده بودم تا اينكه يك روز همان كارها را به حسين فدايي فرمانده پايگاه مقداد نشان دادم، پرسيد ستاد چه گفتند، گفتم، گفتند بريزشان دور! سري تكان داد و گفت خودمان منتشرش ميكنيم اگر شده روي در و ديوار ميكشيمش و همين هم شد. وقتي قرار شد اين نقاشيها را روي ديوار بكشيم نشستيم و فكر كرديم بهترين جا كجاست. در نهايت به اين نتيجه رسيديم كه بهترين جا ديوارهاي هليكوپترسازي نزديك فرودگاه است. تقريباً همة كساني كه از فرودگاه به تهران ميآمدند و بخشي از كساني كه از شهرستان ميآمدند اين نقاشيها را ميديدند و اينطور شد كه 22 كاريكاتور را ديوار نگاره كرديم. موضوع كاريكاتورها با محوريت اصلي صدام و حاميانش بود، آمريكا، انگليس، شوروي، فرانسه و ... از آنجايي كه نقاشيها در سر راه فرودگاه بود خبرنگاران خارجي كه به ايران ميآمدند از آنها عكس ميگرفتند. يادم هست موضوع يكي از اين نقاشيها فرانسوا متيران بود به همين خاطر خبرنگار مجلة فيگارو آمد و مصاحبهاي با من انجام داد. در آن مصاحبه از من پرسيد كه شما در كاريكاتورهايتان به همة جهان حمله كردهايد بالاخره شما با كدام يك از كشورهاي جهان خوب هستيد؟ و من سؤال كردم كدام يك از كشورهاي جهان با ما خوب هستند؟ البته بعدها من اين مصاحبه را در بايگاني روزنامه كيهان ديدم. تيتر زده بودند: «ميكل آنژي كه براي هزاران مرده كاريكاتور ميكشد!» نوشته بود ميكل آنژ چون روي ديوار ميكشيدم و منظورش از مردهها هم شهدا بودند. معلوم بود كه حسابي به آنها برخورده بود. كشيدن نقاشي ديواري در آن سالها كار سادهاي نبود، شرايط طوري بود كه هر لحظه امكان داشت منافقين، نقاشي را كه روي ديوار كار ميكند ترور كنند. البته گاهي براي محافظت از خودمان به ما سلاح هم ميدادند. ولي در موقع كار چنان سرگرم ميشديم كه حواسمان به اطراف نبود. نمونهاش هم نقاشي ديواري بود كه در خيابان شهيد بهشتي از امام كشيدند. اتفاقاً اين نقاشي را اخيراً بازسازي كردهاند و جزء معدود كارهايي است كه از آن سالها باقي مانده است. زماني كه نقاش آن در حال كار كردن بود منافقين به او حمله ميكنند و به رگبارش ميبندند. البته خدا خواست و صدمه نديد. بههرحال كشيدن آن كاريكاتورها باعث شد تا بقية پايگاهها هم اين كار را شروع كنند و كمكم در خيلي جاهاي شهر از اين نوع كاريكاتورها ميتوانستي پيدا كني. بگذريم از اينكه بسياري از نشريات خارجي هم اين نقاشيها را بازتاب دادند مثل عكسها و گزارشي كه تايمز چاپ كرد و...
از دو كوهه تا دانشكدة هنرهاي زيباي تهران
كار كشيدن كاريكاتور و نقاشي ديواري را منحصر به تهران نكرده بوديم، در روزهايي كه به جبهه ميرفتم سعي ميكردم دست به قلم شوم. مثلاً ديوارهاي شهرداري بوكان در كردستان يكي از آنجاها بود. از جاهاي ديگر ديوارهاي پادگان دوكوهه بود البته در دوكوهه بيشتر كارمان عكس شهيد بود و فقط يك كاريكاتور كار كرديم. دورة تحصيلم در مقطع ليسانس به جاي 4 سال، 9 سال طول كشيد، يعني دقيقاً از سال 62 تا 71. اما همين 9 سال زمينهساز حركتهاي بعدي شد. از ثمرات 9 سال ماندن در دانشكدة هنرهاي زيباي دانشگاه تهران، آشنايي با حسين نيرومند، كفشچيان مقدم، مجيد رزازي و ديگر دوستان بود. با نزديك شدن بچههاي انقلابي دانشگاه به هم كمكم نطفة يك گروه هنري بسته شد. اولين مجموعه كارمان را با عنوان «هويت» آماده كرديم، جهاد دانشگاهي پيشنهاد كرد نمايشگاه بزنيم، تالار «مولوي» انتخاب شد و كار اول گروه شد.
اگر كاسني تلخ است ...
مجيد رزازي يك نام براي گروه تازه تشكيل شدهمان پيدا كرد: «اگر كاسني تلخ است از بوستان است، اگر عبدالله مجرم است از دوستان است» اين جمله را از مناجاتهاي خواجه عبدالله انصاري انتخاب كرديم و نام گروه شد «كاسني»! «كاسني» گياهي دارويي است اما تلخ. گفتيم اگر طرحها و كاريكاتورهايمان براي بعضيها تلخ است اما اثر دارويي دارد و با تمام اين حرفها بالاخره «كاسني» و بچههاي گروه «كاسني» از بچههاي همين انقلاب هستند. بخشهايي از پيام امام به هنرمندان را انتخاب كرديم «هنر واقعي نشاندهندة نقاط كور اجتماعي سياسي، فرهنگي، اقتصادي و نظامي... جامعة اسلامي است» و نمايشگاههاي كاسني آغاز شد. يك بخش كارها به جنگ مربوط بود و بخش ديگر در نقد و حمله به كساني بود كه به دنبال مقام، شهرت، ميز و ريا رفتهاند. كاريكاتورهايي مثلاً با موضوع كساني كه با تسبيح در كاخ زندگي ميكردند. يا مثلاً آن كار معروف عرباني كه فلان نماينده از اين طرف با لباس وصلهدار و... به مجلس ميرود و از آن طرف با بهترين وضعيت خارج ميشود و جالب بود كه تمام ساختمان مجلس را طراحي كرده بود و كاملاً مشخص بود كه اينجا مجلس شوراي اسلامي است. از نمونههاي ديگر كه به ياد دارم مجموعهاي بود كه آقاي سيد مهدي شجاعي در انتشارات برگ منتشر كرد و يادداشتي هم بر آن نوشت كه باز موضوع همين بود و بچهها اسمش را گذاشته بودند گوسفندنامة شجاعي. با اينكه تقريباً همه بچه حزباللهي و انقلابي بودند و اين همگوني زيادي با فضاي دانشكدة هنرهاي زيبا نداشت اما با اين حال روابط خوبي برقرار شده بود. يك رابطة همراه با احترام و صميميت. كفشچيان نماينده دانشجويان همدورة ما بود و مسئول دفاع از حق بچهها. حتي يادم هست كه يك بار با يكي از اساتيدي كه به بچهها به دليل كمتوجهي و اشتباه، نمره كم داده بود درگير شد، آن استاد گفته بود زيادي پيگيري نكنيد يك نمرهاي بگيريد و برويد و آقاي كفشچيان جواب داده بود اگر من جاي مسئولين بودم شما را زنداني ميكردم. به هر حال گروه كاسني در محدودة آن سالها تأثيرگذار بود، بازتابهاي خوبي هم داشت، بچهها جلسات هفتگي داشتند و به طور مرتب شركت ميكردند و روي اين كار ميكرديم كه به دنبال چه هستيم و قرار است به كجا برسيم. همين سالها بود كه به حوزة هنري رفتيم.
آن آقا كه بيموقع وضو ميگرفت!
در سفري با بچههاي فيلمبردار و عكاس ساختمان امام صادق(ع) به جبهه رفته بوديم، عمليات نصر 7 بود؛ كردستان (اشنويه) محمد نوريزاد هم بود به همراه رضا برجي آمده بودند. رضا را به شهر فرستاده بود تا باطري بخرد و هنوز برنگشته بود. يك دوربين سوپر هشت همراهشان آورده بودند كه از لحظات عمليات فيلمبرداري كنند، يك دفعه اعلام كردند كه همه خودشان را آماده كنند ميخواهيم حركت كنيم، رضا هنوز برنگشته بود و اين باعث شد تا نوريزاد دربهدر به دنبال يك دستيار بگردد و بالاخره من شدم دستيار نوريزاد در آن عمليات. هر چند بالاخره برجي خودش را به ما رساند. آن عمليات در عمق خاك عراق صورت گرفت. 25 كيلومتر پيادهروي از سليمانية عراق هم گذشتيم و به «كاني تو» رسيديم كه نتيجه آن هم شد كتاب «برفراز آشيانه كركسها» كه آقاي نوريزاد منتشر كرد. اين آشنايي با نوريزاد به آنجا ختم شد كه هرازچندگاهي به روايتفتح سري بزنيم. يك روز با نوريزاد نشسته بوديم و در روايت مشغول حرف زدن بوديم آقايي را ديدم كه آستين بالا زده بود براي وضو و هنوز چند ساعتي تا اذان ظهر باقي بود نوريزاد گفت ميخواهد بنشيند پشت ميز مويلا براي تدوين روايت فتح؛ خيلي گل است! اسمش مرتضي آويني است. با آقاي آويني خيلي بحثها داشتيم دربارة مضمون كاريكاتورها در مورد مقالات خودش؛ در مورد اولين كتابش كه چاپ شده بود: «آيينه جادو». ولي بيشتر بحث ما در مورد مفهوم و معناي طرحهايي بود كه كار ميكردم. يكبار پرسيد: «جريان اين گوسفندها چيه»؟! مدتي بود خيلي از كاراكتر گوسفند در كارهايم استفاده ميكردم. گفتم گوسفند نمودار تابعيت محض است البته اكثر اوقات اين گوسفند كاراكتر منفي از بلاهت بود ولي بعضي كاريكاتورها هم ميگفتند بد نيست بعضي جاها گوسفندها فكر هم بكنند! مثلاً كاريكاتوري بود كه در آن چند گوسفند پشت سر هم از روي طنابي ميگذشتند در ميانة راه يكي از گوسفندها متوجه وضعيت شده اطرافش را نگاه ميكند و همين خودآگاهي باعث سقوطش ميشود. اما غير از اين گوسفند بحثبرانگيز بر سر يكي دو كار ديگر هم با آويني بحثمان داغ شد. يادم هست يك بار طرحي زدم از يك ماهي در تنگ، تنگ ماهي درست در وسط اقيانوس بود. آويني خيلي از اين طرح خوشش آمده بود و اصرار داشت كه حتماً به عنوان طرح روي جلد استفاده شود. از اين طرف از ما هم اصرار كه كار خيلي ساده است و قابليت طرح جلد ندارد. اما ايشان دستبردار نبود پرسيدم مگر اين طرح چه دارد؟ گفت خيلي حرف براي گفتن دارد، گفتم چه حرفي، گفت اين اقيانوس، اقيانوس معرفت است و اين ماهي، ما هستيم فاصلهاي تا اقيانوس معرفت نداريم ولي تنگ اطراف ما مانع از درك حقيقت ميشود. بالاخره با اصرار بچههاي گرافيست راضي شدند از چاپ طرح روي جلد صرفنظر كنند ولي طرح در صفحة دوم جلد چاپ شد. چندباري در سوره مجموعه كاريكاتورهايي از بچههاي كاسني چاپ شد و يكي دو كار هم به صورت خاص از من چاپ شد. از جمله يادم هست آقاي آويني يك يادداشتهاي طنزي داشت به اسم كاكتوس براي يكي دو تايش در همان زمان كاريكاتور كشيدم. بعد از شهادت ايشان مؤسسة روايت فتح تصميم داشت اين يادداشتها را منتشر كند آقاي سيد محمد آويني تماس گرفت كه فلاني بيا و براي هر كدام يك طرح بكش كاكتوسها را خواندم هر چه فكر كردم دلم راضي نشد. با آقاي آويني تماس گرفتم و گفتم كه از پس اين كار برنميآيم. طنزها، طنزهاي عميقي بودند و هر چه فكر كردم ديدم اگر طرحي بزنم اصل متن را تخريب ميكند.
نبض كاريكاتور ايران در دست بچههاي انقلاب
ارتباط گروه كاسني، با حوزة هنري در حد سوره نماند. به دعوت يكي از بچههاي حوزه به حوزه آمديم و كارمان را ادامه داديم چند مجموعه از كارها در حوزه هنري به چاپ رسيد، حتي قرار بود زير نظر حوزه يك نشرية كاريكاتوري منتشر كنيم، با آقاي زم صحبتهايي شد ولي به نظر ميآمد كه ايشان به اين كار رغبتي نشان نداد. اينطور به نظر ميآمد كه اعتمادي به اين حركت ندارد. به هر حال پروژة نشرية كارتون حوزه، هشت ماه معطل ماند. بعد از آن زمزمههايي از سوي مؤسسة كيهان بلند شد. آن زمان آقاي سليمي نمين سردبير كيهان هوايي بودند مذاكراتي با ايشان كرديم و كار را شروع كرديم. اينجا بود كه كيهان كاريكاتور متولد شد. كار در كيهان كاريكاتور به عنوان اولين نشرية تخصصي كاريكاتور ايران ثمرات خوبي در جذب نيرو و معرفي كاريكاتور در داخل و خارج داشت و بچهها در اين زمينه خيلي كار كردند. هر چند بعدها متأسفانه به دليل بيتوجهي مسئولين كيهان كار نشريه به جايي كشيد كه امروز بدون نام منتشر ميشود و علت اينكه بعضي از بچهها هنوز ماندهاند و فعاليت ميكنند اين است كه ميخواهند اين تريبون همچنان براي بچههاي انقلاب حفظ شود؛ با تمام مشكلات هنوز نبض كاريكاتور ايران در دست بچههاي انقلاب است و اين جاي شكر دارد. با همة تلخيها پيشرفتهاي سريع كاريكاتور در ايران آن هم به مدد انقلاب خوشحالكننده است. همين چند وقت پيش براي مسابقه بينالمللي كاريكاتور به چين دعوت شديم و من يكي از داوران مسابقه بودم. در پنج بخش بيست و هشت جايزه به كاريكاتوريستها اهدا شد كه دوازده جايزه نصيب بچههاي ما شد و جالبتر اينكه از اين دوازده جايزه فقط، سه تاي آنها جايزة اول بود. اين درحالي بود كه چينيها در اين مسابقه خيلي سرمايهگذاري كرده بودند و اتفاقاً در هر كميتة داوري از پنج داور چهار نفرشان چيني بودند با اين حال تعداد جوايزي كه آنها گرفتند كمتر از تيم ما بود. اتفاقاتي كه شيريني آن زير زبان ميماند راهاندازي سايت بينالمللي كاريكاتور ايران است. سايت «ايران كارتون» را با سرمايهاي محدود و تقريباً يكتنه راهاندازي كرديم و امروز يكي از پربازديدترين سايتهاي ايراني است. طي سال اخير 5/12 ميليون نفر بازديدكننده داشته است. يعني به طور متوسط روزانه 56 هزار نفر بازديدكننده! از نظر تنوع در بازديدكنندهها هم 127 كشور جهان از اين سايت ديدن كردهاند. محافظهكاري مسئولين، نه ترس هنرمندان انقلاب در كنار اين، شما اتفاقات تلخي مثل تحت فشار قرار گرفتن بچههاي كيهان كاريكاتور را ميبينيد. آقاي نيرومند به هر دري ميزند كه از اين بنبست خارج شود. ارشاد كه جريانات مخالف را تقويت ميكند به هيچوجه به درخواستهاي ايشان گوش نميدهد و كار به جايي ميرسد كه آن وضعيت و آن برخورد مسئولين كيهان با ايشان پيش ميآيد. مقولات مختلفي در دور شدن جريان كاريكاتور از مسائل و مشكلات اجتماعي و سياسي روز مردم تأثيرگذار است. يكي اينكه ما خيلي درگير كار اجرايي شديم، چرا؟ چون مجبوريم فضاي لجستيكي كار را هم خودمان ايجاد كنيم. حركتهايي مثل دوسالانه كاريكاتور تهران، خانه كاريكاتور و سايت ايران كارتون همه كار خود بچههاست، خوب در كنار اين قبول دارم كه تا حدي هم صراحت و انتقاد در كاريكاتورها كم شده است، به طور مثال كارهايي مثل آن كار آقاي عرباني كه به صراحت به مجلس از دريچة آرمانهاي انقلاب مؤدبانه و اصولي انتقاد ميكرد كمتر هست ـ اين را هم بگويم كاريكاتور انتقاد ميكند ولي فحش نيست. نمونهاش مدتي خود من در «جام جم» كاريكاتور ميكشيدم. سعي ميكردم به مسائل روز مردم بپردازم، خيلي كار سخت ميشد، آن مدير بالادست شما خيلي از مسائل برايش باورپذير نيست. حالا آقاي انتظامي كه براي من احترام قايل بود و وقتي من بر حرفم پافشاري ميكردم خودش كار را رد نميكرد و ميفرستاد براي شخص آقاي لاريجاني و خوب آنجا رد ميشد! اما اين را هم بگويم مشكل ما ترس نيست يا مثلاً محافظهكاري. چون بچه مذهبيها چيزي براي از دست دادن ندارند. غير از اين مسايلي كه گفتم درگير سياستبازي و حزببازي شدن بعضي از بچهها باعث سرخوردگي دستهاي از اين بچهها شد. از آن طرف اختلافات داخلي بين دوستان ما باعث شده هر روز ريزش داشته باشيم. بعضيها با تنگنظري هر روز تعدادي را از ليست بچه حزباللهيها خط ميزنند. با تمام اين اوصاف همچنان در اين زمينهها كار ميكنيم. زماني كه بحث مبارزه با فقر و فساد و تبعيض مطرح شد ما در كيهان كاريكاتور به آن پرداختيم و يا در همين يكي دو ماهه مسابقهاي را در ايران كارتون با عنوان عدالت اجتماعي برگزار كرديم كه تبديل شد به مصاحبه با موضوع عدالت و يك كار بينالمللي شد كه از كشورهاي مختلف در اين مسابقه شركت كردند.
اگر دلتان براي فلسطينيها ميسوزد جنازههايشان را بفرستيم
كارهاي ديگري كه در ايران كارتون انجام داديم مسابقهاي بود به نام «فلسطيني خانه ندارد» كه به صورت بينالمللي برگزار شد و اتفاقاً حسابي صداي صهيونيستها را درآورد. چندين بار سايت ايران كارتون را با وجود سيستم امنيتي بالاي آن هك كردند ايميلي هم فرستاده بودند كه «اگر خيلي به فلسطينيها علاقهمنديد جنازههاي آنها را برايتان ميفرستيم» باوجود تهديدها، اين مسابقه يكي از مسابقات معتبر كاريكاتور شد و در سطح جهان از آن استقبال بالايي شد. Only For us army يا توصيههايي براي سربازان آمريكايي كاريكاتور خيلي راحت ميتواند ابزار تبليغ يا بهانة آن شود. چند وقت پيش يك طرحي به ذهنم رسيد كه ما بياييم و مجموعه كاريكاتوري را با مخاطب قرار دادن سربازان آمريكايي توليد كنيم. بهانة آن چه بود؟ بهانه نمايشگاهي بود كه كيگل، بزرگترين سايت كاريكاتور جهان، با عنوان “War with iran” منتشر كرد و به اصطلاح استراتژي حمله به ايران را طرح ميكرد. در ميان آن آثار كاريكاتورهاي احمقانهاي هم بود. مثلاً يك فلش كشيده بودند از عراق به ايران كه اين يعني روش حمله به ايران، يا در يكي ديگر كه دستهاي سياهي از ايران، عراق را دربرگرفته بود و توضيح داشت كه شيعيان ميخواهند رهبري عراق را به دست بگيرند. با آقاي حميد عجمي يك جلسه گذاشتيم و بالاخره به طرحي رسيديم. در تعطيلات عيد نوروز شروع كردم به طرح زدن و بعد از اتمام، آنها را براي امتحان روي سايت ايران كارتون گذاشتم با عنوان (Only for us Army). از طرفي سعي كردم كه اين كاريكاتورها از نظر استيل كار شبيه نوع كارهاي آمريكاييها هم باشد، از آن طرف يك ايميل براي كيگل فرستادم و گفتم من به عنوان يك ايراني كارهايي را آماده كردهام كه پاسخي به آن كاريكاتورهاست. آنها هم استقبال كردند و با شرايطي كه من گذاشتم و گفتم حتماً بايد همة كاريكاتورها كار شود، اين كاريكاتورها روي سايت كيگل قرار گرفت با عنوان IRan view America ايران چگونه آمريكا را ميبيند! 6 صفحه، 24 طرح. بعد از مدتي حدود دو هزار ايميل رسيد، از خانوادههاي آمريكايي و اقشار مختلف مردم آمريكا. بعضيها فحش بود، بعضيها انتقادهاي نرمتر و بعضي ديگر تشكر. البته كيگل يك زرنگي هم كرده بود در خبرنامة اختصاصي اعضايش، ذيل يكي ازكاريكاتورها كه مقداري تند بود، نوشته بودند كه فحشها را به ما ندهيد و اين ايميل شجاعي است. در آن اثر، يك جيپ نظامي آتش گرفته و از ميان دود آن دستي در حال نوشتن وصيتنامه است براي همسرش كه: ديگر طاقت ندارم و به بنبست رسيدم و... در ميان ايميلها، ايميلي بود از يك مادر آمريكايي كه دخترش سرباز بود و پرستار يك بيمارستان صحرايي، گفته بود من زماني كه دخترم به ارتش رفت گفتم دخترم خيليها از اونيفرم تو نفرت خواهند داشت و در ادامه يك مقدار تند انتقاد كرده بود و گفته بود تو آلت دست حكومتي. وقتي جوابش را دادم يك مقدار نرمتر گفته بود خدا هدايتت كند!
از طرفي خيليها خودپسندانه برخورد ميكردند و از جايگاه والا و بالاي ارتش آمريكا ميگفتند ولي وقتي برايشان ايميل ميفرستادم خيلي نظرشان تغيير ميكرد. آدمهاي متعادلتري هم بودند مثلاً يك كشيش ايميل زده بود، عكسش را هم براي اثبات فرستاده بود. گفته بود من مذهبي هستم و اصطلاحاً خيلي هم اصولگرا. اما در انتها موعظه كرده بود كه فلاني چرا اين قدر تند رفتي. جوابش را برايش فرستادم خيلي تعجب كرده بود فكر نميكرد جوابش را بدهم. به هر حال اميدواريم اين كار تبديل به كتابي شود و آن را براي سربازان آمريكايي بفرستيم فكر ميكنم كاريكاتور قادر است خيلي كارها بكند.
|