راه شماره 11 : جنگی که بود جنگی که هست
نوشتن در اوج بحران
( سفر به سوی موعود _ بخش اول )
یوسفعلی میرشكاك
نوشتن، آنهم در اوج بحران فردی و جمعی، دیوانگی است و نویسنده هرچند كم و بیش دیوانه است، اما در چنینحالی نوشتن آن وجه از جنون است كه به سفاهت پهلو میزند. عراق در اشغال امریكاست و نبردهای خونین دار و دسته مقتدا صدر هرچند تمام شده است، اما واپسین توانمندی تشیّع در گوشه و كنار جهان شعلهور میشود و هرچند ما در داخل حصار، گرفتار نانِ زن و فرزند هستیم اما بانگ برادران خود را میشنویم و در سیر سرسامآوری كه زمانه پیدا كرده است، ما نیز آسیمهسر به پیش رو پرتاب میشویم. الغرض اخبار جهان پیرامون و احوال جهان درون تاب نوشتن را ربوده است و نه چنانكه در بیان بگنجد، باید لااقل یكهفته با صاحب این قلم همعنان باشی تا بدانی چه میگوید و نخست باید بدانی كه تنهایی دردی است مشاركتناپذیر، دردی كه دماغ شركت برنمیتابد زیراك درد موحّدان است و مشركان را از آن بهرهای نیست. دیگر اینكه باید دید چندسال داری چندسال در بیابانها و خیابانها در پی یافتن داروی همه دردها سرگردان بودهای و چندبار فدا شدهای، فدای فرد و جمع، فدای این و آن، و سهمناكتر از همه فدای عشق كه قرب به توحید است و آیا رسیدهای به آنجا كه در قرب به حق سبحانه و تعالی از همه خلایق نفور شده باشی و آنگاه آنقدر به خود فشار آورده باشی تا بار دیگر با خلق سربهسر شده و خود را در میان آنها بیابی؟ میشود بیدرد زیست و بیدرد خفت و بیدرد خورد و بیدرد... اما بیدرد نمیشود نوشت، ولی درد حد و اندازهاش كه گم شد، تو هم گم میشوی و دیگر از عهده هیچكاری برنمیآیی. میخواهم بگویم كه یا كار من و امثال من به آخر رسیده است یا كار دنیا، یا كار فرهنگ و تمدنی كه امثال مرا پدید آوردهست، گویی كه خصم پنهان و دشمنان پیدا همه دستبهیكی كردهاند و یكسره هجوم آوردهاند كه نام و نشان عشق را از میان بردارند یا لااقل نام و نشان عاشقان را، غافل از اینكه عشق و عاشق از اول بینام و نشان بودهاند و هرچه بوده همان معشوقی بوده كه جذبه نام و یاد وی ما را به اینجا رسانده و حتی میتوانم بگویم به بنبست غریبی كشانده كه آخرالزمان نام دارد. من غافلتر از آدمیزاد هیچ جانوری را سراغ ندارم و در این میان غافلتر از همگان هموطنان زبوناندیش و فلكزده مناند كه در میان دام گرد آمده و جز هوای دانه هوایی در سر ندارند. نمیشود گفت: "كه با ما ایرانیان چنین كرد؟" این پرسش بیهودهای است. آنكه كرد تقدیر فرجامین قرن ما بود، قرنی كه فارغ از تقویم در پایان آن بهسر میبریم. آری، به این دلیل میگویم كه باید با من باشی تا بدانی بر من چه میرود. یكتنه بهجای انبوهی از بندگان خدا اندیشیدن و عمری قلم زدن و مبارزه كردن در عرصه فرهنگ بیفرّ و هنگ، فرساینده است و آنگاه بر چه نطعی، لغزاننده و نومیدكننده و هرازچندگاهی فریاد برمیآید كه فلان برادر نیز مُرد و بهمان یار خرقه تهی كرد. سالهاست منتظرم كسی جای مرتضی آوینی را بگیرد اما سودای خام است و مرتضی تبدیل به مفهومی شده كه به آن "شهادت" میگویند و از "قدوس شهادت" تا این گندچال كه ما در آن بهسر میبریم فاصله بسیار است و راه یكطرفه. هم از اینرو من و امثال من، باید همچون نیاكان باستانی خود بیاموزیم كه هرگاه كودكی از مادر زاده شد بر وی بگرییم، هرگاه كودكی به نوجوانی رسید و گوهر خود را آشكار كرد بر وی بگرییم، بر جوانی وی بگرییم، و در یك كلام بر زنده مویه كنیم، اما بر مُرده نه، زیراك زاری كردن بر جسم و جسد بیهوده است، زیرا مردگان بهسوی زندگان بازنمیگردند، زیرا خاك را در آن محل نباشد كه بر وی بگریند." باید در این راه پیر شده باشی تا بتوانی بدون هیچ خواب و خاطرهای، بدون هیچ آز و آرزویی، بدون هیچ دلخوشكنكی حتی، بنویسی و توقع نداشته باشی كه از این در چاه فریاد زدن، به پاسخی برسی. میگویند جان از عالم افلاك است و چون به نفوس فلكی و آبای علوی پیوست و به اصل خود بازگشت، باید شادی كرد (باستانیان چنین میگویند) زیرا از رنج و محنت این جهان فارغ شده است و... و من میخواهم بگویم بدون مرگ نیز میشود مُرد و به اصل خود رجعت كرد و تنها ماند و همچون دیوانگان در میان بندگان دنیای دون سرگردانی كشید و فریاد بیمخاطب زد و رنج برد. رنج بیهوده و فرساینده تقدیری كه قدمبهقدم پیشتر میآید و بهقصد بلعیدن همگان. و همگنان غافل از این تقدیر در حال بلعیدن یكدیگر. شاید همین بلعیدن یكدیگر نیز بخشی از آن تقدیر محتوم باشد، تقدیری كه راه گریز و ستیز بر همگان بسته است. بر ما چه خواهد رفت؟ نمیدانیم، اما تو هركه هستی فراموش مكن كه دریغ خاك و خاكیان را نخوری و عشق را جز در آب و آتش نجویی و آب را به صفت احیاء بشناسی و آتش را به صفت افناء. و بههرحال فرجام من و تو همین خواهد بود كه یا "باشیم" یا "نباشیم". جوانتر كه بودم میاندیشیدم كه هرچه جز عشق (امیرالمؤمنین حیدر صلواهاللهعلیه) فراموش بهتر، اكنون نیز همین میاندیشم، اما باری گران بر دوش دارم كه بیم آن هست در نیمهراه كمرم را خم كند و مرا به زانو درآمده بگذارد و بگذرد و مگر در این میانه، عشق یاری كند ورنه این بار كه از آن دم میزنم بر زبان آوردنی نیست، ما در اوج بحران بهسر میبریم "بحرانِ فقدان" و عشق سایه از سر ما باز گرفته و ما را به خود وانهاده است. گروهی از ما جهد میكردند تا در صف عاشقان و سراندازان باشند و به صفت شهبازان، غافل از اینكه صورت غالب این قوم سلامتگزیده و خود را در پیشگاه عشق پاس میدارند و صفت زاغان و بومان را برگزیدهاند و نه عشق را باور دارند و نه به یاران و همراهان خود میاندیشند و نه حتی لیاقت آن را دارند كه راوی درد یاران و تقدیر توانتاب بیكسی آنان در ظلمات آخرالزمان باشند. مردان آهنیندل آنان بودند كه عشق را یاد میكردند، عشق را فریاد میكردند، فرایاد آنان عشق بود، آواز آنان عشق بود، چه در سخن، چه گاه فراموشی، چه به گفتار، چه به خاموشی. جز عشق نمیشناختند و آزمونی جز عشق نمیدانستند و خواست آنان، خواست عشق بود، عشق از آنان میكاست و به آنان میافزود و هست و بود خونین آنان، افسانه عشق بود. شنیده بودند: "آنچه را میدانی مینمایانی" و ناخواسته سراپا این پاسخ شده بودند: "عشق را میدانم و مینمایانم". مردان آهنین جان گویی از فلك پنجم فرود آمده و یاران سالار شهیداند زیرا ناخوانده میدانستند كه دروازه دانش برین و رستگاری در روز واپسین "عشق" است و هركسی به دعوی دین و علم و حكمت و معجزت و كرامت و فقاهت و درایت، بدین دروازه درآید به هلاكت رسیده باشد، زیراك غایت اینهمه، همچنانكه بدایت، عشق است ارواحنا له الفدا. و عشق كلمه شایع بود، اما به نیمه راه نرسیده صورت غالب حاكمان و محكومان به عشق پشت كردند و بهدنیا كه شایعهای دروغین بیش نیست، روی آوردند و اكنون ما، گروهی بس بسیار اندك، در میان حاكمان پرستنده جاه و مال و محكومانی در تمنای جاه و مال مانده، دست و پا میزنیم و اگر نبود امداد عشق ـ كه یاری وی بیكران و بیامان باد ـ ما نیز فروریخته بودیم. عشق عرصه دعوی دانایی و توانایی نیست و عاشقی همه عاجزی و بندگی است. آن را كه دعوی میكند در صف عاشقان راه نمیدهند یا همچون فلان حاكم میآزمایند و تباه میكنند. ایكاش آدمیان میدانستند كه بهای جاه تباهی جان است و خوشتر آنكه آدمی تنها و بیكس غربت فرساینده خاك را تاب بیاورد تا اینكه بر اورنگ فرمانروایی نشسته باشد، اما آبرو باخته و زبون و ناتوان باشد و نام وی همسنگ دشنام. اما از بشر امروز توقع دانستن نباید داشت. زیرا این آدمیوار یكسره از دانش و لاجرم رستگاری تهیمانده است و خانهای است آراسته اما خالی كه زبونی و زبوناندیشی تنها ساكنان آن هستند. و تو هركه هستی بدان در میان میلیونها تن بازیگر نقش آدمی تنها ماندهای و از این اشباح كه اشباه آدمند و آدم نیستند نمیتوانی توقع یاری داشته باشی. اكنون بهراستی یاری نیست و عهد یاران سپری شده و روزگار دیوان و ددان است. دیوان و ددانِ آدمیروی كه دعوی دین دارند و جز این دعوی هیچ ندارند و برازندهتر آن بود كه میگفتند ما طرّاریم. اما آنان كه دعوی طراری میكردند عیاران بودند. مردمی صاحبعیار و جگرآور و از پروای ننگ و نام گذشته. نه چون اینان گروهی دزد و چاپلوس گردهم فراهم آمده و به قصد غارت كشوری كمر بسته كه روزگاری نام مردان آن پشت جهان را میلرزاند. چنین است كه جدا كردن تقدیر فردی از تقدیر جمعی دشوارست، بلكه محال. اگر میشد این سر را از درد بازداشت، نیازی به دستمال نبود، اما صداع امثال من كهنهتر از این حرفهاست، ما با درد خو گرفتهایم، بهویژه با درد ناتوانان و مسكینان و تهیدستان كه همسایگان دل و جان ما هستند و ما "عشق" را از آنان آموختهایم. دیگر اینكه ما از نسل دزدان و دغلبازان نبودهایم كه دزدی و دغلبازی پیشه كردن برای ما آسان باشد. دشوار آهنگ سر برآورده و سالیان سال در راه آرمانی بهنام عدالت ستمها كشیده و رنجها بردهایم و اكنون كه در نیمهراه، آرمان ما حرمان شده است، جز اینكه بنشینیم و صبر پیش گیریم، چارهای دیگر نداریم. البته "آرمانباختگی" تنها افق فراروی ما نیست، بهزودی حرمان فراگیر خواهد شد و بندگان جاه و مال را نیز در آتش خود خواهد سوخت و از دمدمه دعوی آنان چیزی جز آه و اسف باقی نخواهد گذاشت. همیشه چنین بوده است كه پس از باختن و سوختن جوانمردان نوبت به باختن و سوختن ناجوانمردان میرسد و در یك كلام فرجام "صدام حسین" فرجام تمام خودپرستان و راه گم كردگانی است كه جز جاه و مال خود افقی نمیشناسند و خدایی نمیپرستند. بهزودی خدایان جهل و جور همه در پای خدای یگانه قربانی خواهند شد تا بشر سرگشته ایرانی بداند كه آنچه از اخبار آخرالزمان شنیده بود، نه افسانه و افسون، كه مواعید خداوند بیچند و چون بوده است. به دعوی اسلام پا جای پای بنیعباس و بنیامیه گذاشتن جرئتی میخواست كه جز یاوهترین بندگان، كسی نمیتوانست عهدهدار آن باشد و اكنون كه عهدهداران این جرئت اهریمنی به پایان كار خود نزدیك شدهاند سعی میكنند با تاریكتر كردن فضای جامعه، گروه اندك جوانمردان و محرومان بسیار را از نظر دوختن به افق روشن بازداشته و آنان را خوگرفته به ظلمت بنمایانند، اما این جهد، جهد بیچارگان است. دور جرئت اهریمنی نیز به پایان آمده است و بهزودی از ششجهت عرصه بر سرآمدان جهل و جور تنگ خواهد شد و ستمگران و دزدان فرجامین روزهای سیاه خود را خواهند دید تا آنان نیز بدانند كه خداوند و روز رستخیر نه فسونی بازمانده از روزگاران كهن، بلكه حقیقتی است از هستی هر هستندهای واقعیتر. ایمان و آئین میلیونها انسان را تا چند سال میشود بهبازی گرفت و از گزند در امان ماند؟ گیرم كه حتی ستمگران و بیدادگستران از دنیایی كه توسط حضرت عشق ـ ارواحنا له الفدا ـ سهطلاقه شده است، سهمی دارند، آیا به آنان بیش از این خواهد رسید؟ اكنون دزدان بهقدر كافی دزدیدهاند و آنان كه باید میبردند و میخوردند و خود را مستضعفین میانگاشتند بهقدر كفاف هفتاد پشت خود، غارت كردهاند و از خوان یغمای سالیان اخیر هرچه باید اندوخت در بانكهای خارج و داخل ذخیره كردهاند و اینك زمان آن بهسر رسیده و نفسهای واپسین است كه بر در میزند. زیراك اگر انبوه "اولئك كالانعام بل هم اضل" آزمون جهل را از سر گذرانده و غرامت آن را پرداخت كردهاند، گروه اشقیا نیز آزمون جور را از سر گذرانده و منتظر پرداختن غرامت آن هستند. قانون عشق هماره چنین بوده است، بیغرامت نمیتوان از كوچههای پیچدرپیچ جهل و جور گذشت. آنكه نمیداند تاوان نادانی خود را میدهد و آنكه میداند و ستم میكند، تاوان دانایی و بیداد خود را. نه از "وعد" عشق میتوان گریخت، نه از "وعید" آن، بسنده است بیدادگر باشی تا مكافات بیداد خود را در همین جهان ببینی. سفیهاند آنان كه گمان میبرند میتوان بیداد كرد و در امان بود، هرگاه كه عشق تیغ بركشد، نخستین سری كه بر زمین میافتد از گردن بیدادگرست. نمیدانم چه دریافتی از آنچه در پرده اشارت با تو گفتم، اگر به سوز دل من راه برده باشی، به دریایی از درد پی بردهای، دردی كه هیچ درمانی برای آن متصور نیست مگر دادگری عشق كه ما آخر زمانیانِ دل نسپرده به بازیهای آخر زمان، سخت در بند آن هستیم، آخر چهكسی میتواند به اقامه عدل قادر باشد جز موعود امم كه خلیفه حضرت عشق است و مگرنه آنكه تمام مدعیان در عصر غیبت روسیاه شدهاند و از گریبان جهل و جور و خودكامگی سر برآوردهاند، پس ایمان ما را در هیچ ترازویی نمیتوان ریخت مگر در ترازوی موعود منتظر كه بیشك و گمان خواهد آمد و اگرنه بر ما كه باری بر تربت ما خواهد گذاشت و ایكاش كه هم از اول دروغ مدعیان را باور نكرده بودیم و در بازی زشتكاری عام و فراگیری كه بر این سرزمین گذشت شركت نمیكردیم، اما چه توان كرد با تقدیری از جای بركننده و درهم كوبنده همچون مصیبتی كه بر ما گذشت و هنوز بقایای بد و بیداد آن باقی است كه مباد و مباد و مباد. و جز این نفرین چه میتوان بدرقه راه آن كرد كه ستم میورزد و خود را آدمی گمان میبرد. آری سخن بر سر این بود كه نوشتن در اوج بحران دیوانگی است، شاید اگر مجالی باقی باشد از این پس آزمون این دیوانگی را در پیش رو داشته باشم و باشیم. كسی چه میداند؟
|