راه شماره 23 : بازيابي آرايش تهاجمي
ترکشی در چشم گفتوگو با محمد علي حسني جانباز افغاني دفاع مقدسعراقيها ما را در جاده بعد از دوازده شب زير آتش ميگرفتند و بيشتر ما را با خمپاره شصت ميزدند. ما سعي ميكرديم كه كار خود را زود شروع كنيم تا به دوازده شب نرسیم. اما سرنوشت من هم با خمپاره شصت رقم خورد. این بخشی از سخنان مجاهد افغانستانی، محمدعلی حسنی است که هنوز ترکشی در چشم دارد و با حسرت از آن روزها و شبهای جزیرهی مجنون یاد میکند. ناگفتههای این رزمنده دفاع مقدس را با هم میخوانیم محمدعلي حسني هستم. از قريه تَرغَي از توابع ولسوالي پنجاب ولايت باميان. پيش از اين كه به ايران مهاجرت كنم بیشتر از دوسال در جبههي جهادي افغانستان در نواحي ولايت باميان حضور داشتم، در مناطق شیدان و دره فولادی. در سال 58 هم برادر بزرگم به نام مدارعلي در جنگ با نيروهاي دولت كمونيستی در منطقه "دره فولادي" باميان به شهادت رسيد.
چه ماجرايي پيش آمد كه از جزيرهي مجنون سر درآوردي؟ تا زمانی که جنگ در برابر دولتیهای کمونیست بود ماندم ولی بعد از مدتي كه شرايط جهاد خراب شد و احزاب در گير جنگهاي داخلي شدند، سلاحم را به زمین گذاشتم. چون پدرم روحاني بود و به من اجازه نداد كه وارد جنگهاي داخلي شوم. مدتي در خانه بودم ولي احساس امنيت نداشتم چون از طرف احزاب درگير، هر چند روزی مكتوبي توام با تهديد ميرسيد و مرا به جانب داري از پايگاه شان دعوت ميكردند. مسايل اعتقادي و امنيتي باعث شد كه من از زادگاهم به نوعي فراركنم، تا وارد جنگ داخلي نشوم. بهار سال 63به ايران مهاجرت کردم ودر شهر اصفهان رفتم و به كارگري مشغول شدم. زمان اوج جنگ ايرا ن و عراق بود و هرطرف ميرفتيم خبر جنگ بود. يك شب از کار برگشته بودم و در اتاق با دوستان تلويزيون نگاه ميكرديم. امام خميني سخنراني ميكرد، در همان سخنراني دستور داد كه براي هر فرد مسلمان واجب است كه از دين و ناموس اسلام دفاع كند. من هم مقلد حضرت امام بودم و اين فرمايش امام، شور و علاقهي به من داد. فرداي همان شب اول صبح رفتم به دفتر حركت اسلامي افغانستان که در چهارراه وفایی بود. آن زمان دفترهای جهادی افغانستان برای کار در پشت جبهه مجاهدین را معرفی میکرد. منهم توسط دفتر حركت اسلامي معرفي شدم به پادگان شهيد آیتالله اشرفي اصفهاني که به نام قرارگاه كربلا یاد میشد و در اهواز بود. از آن جا هم به آمادهگاه شهيد مسعوديان كه به نام گولف بود، رفتم و در بخش تداركات مشغول فعاليت شدم. آنجا بيشتر گونيها را پر از خاك ميكرديم. سنگر ميساختيم. چون شغل اصلي من رانندگي بود، گاهيهم روي جرثقيل كارميكردم. حقيقتش از كارم راضي نبودم، چون هدفم شرکت در خط اول جبهه بود، نه در پشت جبهه. بعد ازهشت ماه با قرارگاه تسويه حساب كردم و آمدم تهران. از تهران نامه فرستادم به افغانستان تا گواهي نامهی رانندگي من را بفرستند. در تهران دوباره ثبت نام كردي؟ بله، وقتي كه گواهي نامه ام رسيد به دفتر سپاه پاسداران افغانستان در تهران رفتم و اين بار توسط آنها به قرارگاه صراطالمستقيم اهواز معرفي شدم. مسئولين قرارگاه صراط هم مرا به تيپ مهندسي كوثر فرستادند. از آنجا هم به قرارگاه ترابري سنگين شهيد قاسم شعباني كه در جزيرهي مجنون بود و مربوط ميشد به مقر شهيدهمت، معرفي شدم. ترابري سنگين ديگري هم بود در سه راهي خرمشهر كه معروف بود به ترابري شهيد عباسي. آن جا هم زير نظر ترابري سنگين شهيد قاسم شعباني بود. در آن جا بعد از امتحانهايي كه از من گرفتند، تانكرآبي را تحويلم دادند. روزها تانكر را از حميديه، از سه راه خرمشهر پر از آب آشاميدني ميكردم و به خط مقدم جبهه در مقر امام رضا (ع) و جادهي شهید رضوي ميبردم. هيچ كسي در روز اجازه نداشت كه از جاده آسفالت برود، چون عراقيها بر جاده دید داشتند و ميزدند. مدتي در اين مسير آب رساني كردم. مسئول ترابري يكروز گفت اگر كسي شبها به صورت داوطلبانه به خط ميرود، برایش ماشينهاي كمپرسي ميدهيم تا خاكريز بزنند. در تيپ مهندسي تعدادي از رانندههاي مردمي را هم آورده بودند، كار آنها با ما فرق داشت. فقط خدا ميداند كه ما در چه شرايطي سختي با كمپرسي شبانه ميرفتيم و كار ميكرديم. شايد باورش حالا بسيار سخت باشد، و یا اصلا باور نکنید، در جايي كه ما خاكريز ميزديم، تمام اكيپ مهندسي كوثر كه مربوط مقر شهيد همت بود افغاني بودند. راننده لودر، راننده بولدوزر، راننده جرثقيل و... همه افغاني بودند. ما سر شب ميرفتيم خاك بارگيري ميكرديم و همان جا كارت ما را مهر ميزد. بعد ازخالي كردن خاك در خط هم مسئولي بود كه او هم مهر ميزد. به نوعي تاييد ميشد كه تمام خاكهاي بار زده شده در خط مقدم رسيده و در جاي ديگري تخليه نشده است. هر راننده موظف بود كه هر شب ده ماشين خاك در خط مقدم ببرد و آن وقت كارش تمام ميشد. ما هفت – هشت كيلو متر راه را چراغ خاموش ميرفتيم و براي امنيت هر راننده يك سرباز وظيفه در كنارش بود. اگر راننده با سلاح آشنايي ميداشت يك كلاشنكوف به خودش ميدادند. در مسير استتار ما حق سوار كردن هيچ كسي را نداشتيم حتي اگر فرمانده ما ميبود. اين يك دستور شديد امنيتي بود. چون غواصهاي عراقي شبها ميآمدند و گشت ميزدند. شبهاي كه مهتابي بود ما در نور مهتاب نيهاي غواصان عراقي را ميديديم كه از آب بيرون زدهاند. از بس عراقيها نزديك بودند با بلندگو ميگفتند شما خاكريزها را بسازيد، خود ما آسفالتش ميكنيم. در آن شرايط سخت مَنِ افغانی، با جسارتي که داشتم، ده سرويس خاك را در سه ساعت خالي ميكردم و بر ميگشتم و راحت ميخوابيدم. اصلا در فكر جاده نبوديم كه چه مشكلي دارد، چه خطري دارد. اگر از توپ و خمپاره دشمن ميترسيديم، نميتوانستيم كه كار كنيم. بعضيها بودند كه از ترس تا صبح هم كارشان تمام نميشد و قرضدار ميماندند. هيچ ماشين كمپرسي نبود كه شب سه يا چهار سوراخ گلوله در بدنهاش اضافه نشود. هر روز ماشين را تحويل ميداديم به ترابري و آنها را تعمير ميكردند و شب دوباره با آنها ميرفتيم خط. خودم در هفده - هجده ماهي كه در کار خاکریز سازی بودم، يكبارهم ماشين از دستم منحرف نشد با آن که شبانه کار میکردم. ولي در جاده آسفالت و در روز روشن دوبار تانكرآب را چپ كردم. چون روز بود همين كه در جاده آسفالت ميرفتيم عراقيها چون دید داشتند با توپ ميزدند. اما در شب با وجودي كه در استتار بوديم و چراغ خاموش ميرفتيم، آنقدر احتیاط میکردیم و به جاده آشنايي پيدا كرده بوديم كه يك بارهم به مشكل برنخورديم، چون بيپروايي نميكرديم. در آنجا كار به حدي دشوار بود كه خدا شاهد است بسياري از رانندههاي شخصي كه با ماشين خود شان آمده بودند و ماشينشان در جايي گير ميكرد، با خواهش و التماس از ما (رانندههاي داوطلب) ميخواستند كه ماشين شان را بيرون كنيم. حتي در بعضي مواقع حقالزحمه هم ميپرداختند. اگر عراقیها يك خمپاره در خط ميزدند، ديگر آنها نميرفتند و بهترين كمپرسيهاي 1921 و بنز را رها ميكردند و جان شان را نجات ميدادند. ولي ما تا آخرش با ماشین ميرفتيم و ميآمديم.
ساختن خاكريزها چه استفاده تهاجمي و يا تدافعي داشت؟ بله، بعد از اين كه ما توسط خاكريزهای مدور آب را محاصره و مهار ميكرديم، آنوقت نوبت بچههاي سپاه ميشد و آنها ميآمدند با پمپهاي قوي آبهاي مهار شده را به سمت سنگر عراقيها خالي ميكردند. بعد از تخليه كامل آب، آنجا تبديل به باتلاق ميشد. دوباره ما ميرفتيم به آن خاليگاه خاك ميريختيم و میریختیم تا پرشود. بعد از پر شدن ميشد سنگر توپخانه و ما براي ساختن خاكريزجديد، جلوتر ميرفتيم. تعبير سنگر سازان بيسنگر ازهمانجاها بود. ما سنگر ميساختيم ولي خود سنگری نداشتيم. بيشتر شبها كه برميگشتيم از شدت خستگي در مقر امام رضا (ع) ميخوابيديم. اگر خسته نبوديم به ترابري ميرفتيم و ميخوابيديم. بعد از رساندن ده سرويس خاك در خط، هر زماني كه از شب ميبود برميگشتيم. عراقيها ما را در جاده بعد از دوازده شب زير آتش ميگرفتند و بيشتر ما را با خمپاره شصت ميزدند. از اين جهت سعي ميكرديم كه كار خود را زود شروع كنيم. تا به دوازده شب نرسیم. اما سرنوشت من هم خمپاره شصت بود. شبی در هنگام خاکریز سازی خودم با خمپاره شصت زخمي شدم و همراهم به شهادت رسيد.
دقيقا چه زماني بود و همراه شما چگونه به شهادت رسيد؟ دهم يا يازدهم فروردين 1367 بود. من تازه از مرخصي عيد برگشته بودم، يكساعت از رسيدنم به ترابري ميگذشت و هنوز سوغاتيهايم را براي دوستانم نداده بودم، كه بلندگو اعلان كرد آقاي محمدعلي حسني به دفتر مراجعه كند. سریع به دفتر رفتم. مسئولش آقاي داوودفراهاني بود، به من گفت: آقای حسني، اگر خسته نيستي امشب به خط برو كه راننده كم داريم، اكثر رانندگان كه به مرخصي رفتهاند هنوز نيامدهاند. من هم پذيرفتم و گفتم مهم نیست ميروم. آقای فراهانی نام مرا نوشت و رفتم ماشين را تحويل گرفتم و آب و روغنش را بررسي كردم. ترابري شهيد شعباني كه مربوط به تيپ مهندس كوثر بود بین 15 تا 18 کیلو متر از مقر امام رضا(ع) فاصله داشت. گلولهی توپ به آنجا نميرسيد و جاي امني بود. در مقر امام رضا (ع) هميشه گلولههای توپ ميآمد و به اطرافش ميخورد. چون تمام نيروهاي نظامي آنجا بودند. در جزيره هم شناور زده بودند و بچههاي نظامي سپاه هم همه آنجا بودند. ما در جایی دیگری خاکریز میزدیم و اول باید به مقر امام رضا(ع) ميرفتيم و بعد از غروب از آنجا چراغ خاموش به جاده شهيد رضوي ميرفتيم. ماشينها همه در استتار بودند. شيشهها و بدنهاش را گل ميزديم. تنها بيست سانت در بيست سانت روي شيشهی جلو را باز ميگذاشتيم تا جاده را ببينيم ولي همان هم در شبهايي مهتابي مشكل ايجاد ميكرد. چون نور مهتاب به آن ميخورد و منعكس ميشد و عراقيها ميفهميدند و ما را زير آتش ميگرفتند. آب در شب سياه بود و جاده خاكي سفيد معلوم ميشد. حتي اگر گودي كوچكي در جاده بود ميديديم و سرعت خودرا كم ميكرديم و رد ميشديم. چون در آن زمان عشقي بود و علاقهاي كه ما را به حركت وا ميداشت. آنروز من هم زود تر به مقر امامرضا(ع) رفتم و بعد از آن رفتم خط. سه چهار سرويس خاك برده وخالي كرده بودم. كسي كه با لودر ماشینها را خاك بار میزد، نامش ميرزا و از سمت شمال افغانستان بود. در خاكریز هم که رانندگان خاک را خالی میکردند و بعد توسط لودر جابجا ميشد. گاهي چند ماشين همزمان ميرسيدند و براي تخلیهی خاک يك ميدان بزرگي لازم بود كه ماشينها معطل نشوند. بعد از بارگیری با همراهم آقای رمضان یگانه که از شهرری و سرباز وظیفه بود كارت حمل خاک را مهر زديم و راه افتاديم. هنگام حركت ما چند گلوله توپ شليك شد، بعضي از دوستان گفتند كه حسني نرو، ممكن است زير آتش بگيرند. گفتم كه اگر نروم زير بار در اينجا بمانم، بازهم تا صبح ميزنند. حرکت کردم و تا خاكريز هم سالم رسيدیم، ميخواستم كه خاك را خالي كنم. يگانه از ماشين پايين شد و نگذاشت كه خاک را خالي كنم، گفت: كمي عقبتر بيا، گفتم دارند با خمپاره شصت ميزنند، گفت با ما كار ندارند بيا عقب بيا. من که از آيينه عقب را نميديدم و نيم تنهام از شيشه ماشين بيرون کرده و به عقب نگاه ميكردم، ناگهان خمپاره شصت درست در وسط لاستيكهای عقب خورد و منفجر شد. چون كمپرسي را بالا نداده بودم، تركشها را حبس كرد، اگرنه حالا من هم زنده نبودم. رمضان يگانه همانجا شهيد شد و خودم از ناحيه صورت، سينه و شانه چپ زخمي شدم. هنوز هم تركشهايی از آن انفجار دربدنم دارم. اما حالا در پرونده من فقط از ناحيه صورت مجروح شناخته ميشوم.
هنگام اصابت ترکش به صورت خود چه دردی را حس کردی یادتان مانده؟ من چون نيم تنهام از شيشه بيرون بود مورد اصابت تركشهاي خمپاره قرار گرفتم. در همان لحظه احساس كردم كه شخصي يك سيلي بسيار محكمي به صورتم زد که شدتش مرا از ماشين بيرون انداخت. وقتي به زمين افتادم بلند شدم و دوباره به زمين افتادم. نيروهاي امداد كه در سنگرشان بودند متوجه شدند و تا به كمك ما آمدند، من از هوش رفتم. زماني كه به هوش آمدم از شدت سرما ميلرزيدم. من و يگانه را به اورژانس پشت خط منتقل كرده بودند ولي يگانه شهید شده بود و مرا به بيمارستان خليل اهواز منتقل کردند. در راه بيمارستان دوباره بيهوش شده بودم. دوسه روز در اهواز بودم و بعد از آن ما را كه تقريبا به سه صد نفر مجروح ميرسيديم توسط هواپيما به شيراز منتقل كردند، تا از آنجا به تهران بفرستند. وضعيت انتقال مجروحين خيلي نامناسب بود و تقريبا همهي مجروحين با سرم در دست به هواپيما منتقل شده بودند. اگر اشتباه نكنم حدود شصت نفر از مجروحين تا شيراز به شهادت رسيدند. چون هيچ پرستاري نداشتيم، مجروحيني هم در بين ما بود كه يا روي تخت بودند و يا روي ويلچر. وقتي ديدم كه وضعيت سرم من خراب است، خودم سرم را قطع كردم. با وجودي كه خونريزي زيادي داشتم ولي هنوز در هوش بودم. تقريبا تمام مجروحيني كه در هوش بودند سرم شان را خود شان قطع كردند. چون مجروحيني كه به شهادت رسيده بودند، همهي آنها سرمهاي شان برگشته و پر از خون شده بود.
چند درصد مجروحیت پیدا کردید؟ خود آنها يك چيزي نوشتهاند و در پروندهام گذاشته اند. درحالي كه مشكلات من خيلي زياد است. مون موج گرفتگي هم دارم. هنوز پنجاه تومانيهايی كه در هنگام زخمي شدنم در جيب پيراهنم بود را با خود دارم كه تركش از آنها ردشده و مشخص است. هنوز تركشي در سينهام است ولي متاسفانه هيچوقت بررسي نشده. نصف سرم پر از تر كش است كه در عكسهاي راديولوژي به خوبي ديده ميشوند. وقتي ميخواستم سيتي اسكن كنم و عكس رنگي از صورتم بگيرم، قبول نكردند و گفتند كه بدن تو پر از تركش است نميشود عكس گرفت. چشم چپم هيچ ديد ندارد و چند بار مورد عمل جراحي قرار گرفته. دكتر محمد علي نخشب و دكتر غلامي كه دكتران معالج من بودند، براي در آوردن يك تركش از چشمم چندين بارچشم من را عمل كردند تا موفق شدند تركش ريزي را كه اندازه سر سوزني بود، از چشم من خارج كنند. چشم چپم هيچ ديدي ندارد. نور لامپ روشن را مثل كورسويي ميبينم. اما چشم راستم الحمدالله خوب است و بينايياش را از دست نداده ولي كم سو شده.
در آن زمان ازدواج كرده بوديد؟ نه، ولي نامزد بودم. (باخنده) اگر نامزد نميبودم كه كسي با من كور ازدواج نميكرد.
چند فرزند داريد؟ به لطف خدا پنج فرزند دارم که فقط سه نفر شان تحت پوشش بنياد است و دفترچه بيمه دارند و دو نفر شان نيست. چون بنياد بيش از سه فرزند را تحت پوشش قرار نميدهند.
زماني كه مجروح شدي خانوادهي شما كجا بود. آنها چطور از مجروحيت شما خبر شدند؟ در زماني كه من مجروح شدم، پدر و مادرم و حتي نامزدم در افغانستان بودند. اما پيش از خودم شايعههاي مختلفي به پدرم رسيده بود. شايعه سازان گفته بودند كه محمد علي كور شده و ديگر چشم ندارد. چشمش را كشيدهاند و تركشي هم در قلبش خورده. پدرم از شنيدن اين سخنان نامه فرستاد كه برگرد به افغانستان. من هم بعد از اين كه حالم بهتر شد به افغانستان رفتم. در افغانستان هم ازدواج كردم و مدتي هم در آنجا بودم و دوباره در سال 1368 به ايران برگشتم.
وقتي پدر تان، شما را ديد و از مشكلات جسميتان هم خبرشد، چه احساسي داشت؟ پدر و مادرم از ديدن من خيلي خوشحال شدند واز مجروحيت من هيچ ناراحتي نكردند، چون خبرهاي ناگواري در بارهي من شنيده بودند. پدرم ميگفت كه بايد دستور يك مجتهد انجام شود. يا تقليد نكنيد واگر از مجتهدي تقليد كرديد طبق فتواي مجتهد بايد عمل كنيد. شما هم كار خوبي كردي كه بر اساس فتواي امام به جبهه رفتي. حتي اگر شهيد ميشدي حرفي نداشتم. از اين كه پدر و مادرم از حضور من در جبهه ايران احساس ناراحتي نكردند، خيلي خوشحال شدم.
آيا حقوقي به شما تعلق ميگرفت؟ تمام هزينههاي مصرفي ما بر دوش سپاه بود. حقوق ماهيانهي ناچيزي هم داشتيم كه از 2500 شروع ميشد و تا سقف 4500 تومان ميرسيد.
چه خاطرهي هميشه با شماست و رهايتان نميكند؟ (آهي بلندي ميكشد) يكبار يك ماشين تويوتاي لنكروزر آمده بود در آخر خط و براي بولدوزر، جرثقيل، گلايدر و بیل مکانیک مواد غذايي و آب ميوه آورده بودند، اما وظيفه اصلي آنها امنيت بود، تا غواصهاي عراقي كه هرشب ميآمدند به طرف آنها تيراندازي نكنند. آنها هم همهی شان افغانی بودند. ولی ما با هم زیاد ارتباط نداشتیم. در پادگان هم خوابگاه ما رانندگان کمپرسی خاکریزساز از آنها جدا بود درتويوتاي لنكروزر كه همهي شان سرباز وظيفه بودند و براي امنيت و راحتي رانندگان آمده بودند، متاسفانه گلولهی توپ عراقيها مستقيم به ماشين شان خورده بود. وقتي در كنار آنها رسيدم با وجودي كه رانندگان حق پياده شدن را نداشتند، مخصوصا رانندههای سنگین ولي من پياده شدم چون وجدانم نميگذاشت كه از كنار آنها به سادگي بگذرم. وقتي پياده شدم ديدم از آن ماشين هيچ چيز نمانده است. خدا شاهد است كه من از شش نفر سربازي كه در آن ماشين بود، هيچكدام را زنده كه نه، حتي سالم نيافتم. ديگر جرئت نتوانستم به آنها دست بزنم. چون عراقيها خيلي نزديك بودند، آنقدر نزديك بودند كه هم با خمپاره شصت ميزدند و هم با كلاشنكوف. كلاشنكوف هشتصد متر برد دارد. اين حادثه ناگوار را من با چشمان خودم ديدم و هيچگاه رهايم نميكند. آنها براي امنيت رانندگان آمده بودند ولي مظلومانه به شهادت رسيدند.
در جنگ با این همه خطر چطور کنار ميآمدید؟ آن زمان نه تنها من، بلكه هيچكسي فكر نميكرد كه اگر جبهه بروم، زخمي و يا شهيد ميشوم يا جانباز ميشوم وفردا هم برايم امكانات فراهم ميشود. دستور امام براي ما اصل بود چون آنها متجاوز بودند. همهي رزمندگان عاشق كربلا و مطيع فرمان امام بودند. با آن نگاه هيچ خطري را احساس نميكرديم. احساس ما این بود که ما همین طور پیش میرویم. بعد از فتح بصره و العماره بغداد را هم فتح میکنیم. اگر الآن پرونده مرا نگاه كني، ميبيني كه من با تاييد مقامات عالي اين جا مدت 18 ماه در خط اول جنگ بودم، اگر من احساس خطر ميكردم كه نميرفتم. ما هرچه بيشتر ميمانديم عشق و علاقه ما هم بيشتر ميشد. باور ما اين بود كه همين طور تا كربلا پيش ميرويم. حتي زماني كه مجروح شدم هم احساس خطر نداشتم. وقتي مرا به بيمارستان خيريه اهوازمنتقل كردند، تنها نبودم 360 مجروح ديگرهم بود. بسياري از آنها وضعيت بسيار بدي داشتند. از اهواز به شيراز منتقل شديم و از آنجا توسط هوا پيما ما را به تهران انتقال دادند، در راهرو بيمارستان طرفه، روي تخت خوابيده بودم، كه ديدم آقاي هاشمي رفسنجاني در تلويزيون اعلان كرد كه ايران قطعنامه 598 را پذيرفته است.
از شنيدن آن خبر چه احساسي به شما دست داد؟ شايد بعضيها احساساتي شدند و گفتند كه ما رفتيم مجروح شديم، جانباز شديم وعزيزان خود را از دست داديم. اگر قرار بر پذيرش قطعنامه بود، چرا از اول آن را نپذيرفتند كه حالا پذيرفته اند. اما، من گوش به فرمان امام بودم، هر مصلحتي را كه امام براي اسلام و مردم صلاح ميدانستند، ميپذيرفتم. قطعنامه 598 را هم امام قبول كرده بودند.
|