راه شماره : ويژه نامه انقلاب - بخش دوم - زمينه ها و جريانهاي قبل وبعداز انقلاب
ما فرزند 17 شهریور هستیم
محمد مهدی خالقی
اشاره: يك نويسنده، يك رايانه و يك انبار پر از بندهاي كاغذ، توي خيابان ظهيرالاسلام. چهار ساعت مصاحبه، از هفت ساعت صحبت، به علت خرابي ضبط ديجيتال و تكرار بخشهايي از مصاحبه با يك ضبط غيرديجيتال، باز هم به ما فهماند كه دود از كنده بلند ميشود. خيلي اذيتش كردیم، بارها خنديديم و ايشان چند باري گريست .
اگر اشتباه نكنم، رمان «چرا يكي شاهزاده ميشود» برمبناي زندگي خودتان نوشته شده است. اين به ما نشان ميدهد كه شما در جنوب شهر تهران متولد شدهايد، براي شروع به آن سالها برويم.
من فرزند 17 شهريور يا همان خيابان شهباز هستم، آنجا منطقهاي است كه فضاي آن بوي انقلاب ميدهد. پشت محلهاي كه ما زندگي ميكرديم، خيابان دولاب، محله شهيد نواب صفوي است؛ يا شهيد عراقي بچه ميدان خراسان است. آنجا محيط جنوب شهر بود ولي مردم اصالت داشتند... *** پدرم موجود كلهشقي بود، مثل خودم. كاملاً او را درك نكردم، اهل سيستان و بلوچستان بود؛ به تهران ميآيد و توي كلانتري مشغول كار ميشود. يك روز سرهنگي صدايش ميكند و ميگويد برو براي من يك درشكه بگير، ميگويد من سرپست هستم، سرهنگ ميگويد: من به تو دستور ميدهم، اطاعت نميكند و ميزند زير گوش سرهنگ. گوش رضاخان ميرسد، پدرم را ميخواند و ميگويد: تو زدي توي گوش سرهنگ؟ ميگويد: بله من زدم. رضاخان ميگويد: كسي كه توي گوش سرهنگ ما ميزند بايد خيلي شجاع باشد. كلانتريها از دست ايشان در عذاب بودند، نمازش ترك نميشد، ولي رئيس كلانتري ميدانست اگر فلان مأموريت ناحق را به او بگويد، نميرود. توي داستان هم هست، من خودم را لو دادم، شما هم زرنگي كرديد. زماني كه از دنيا رفت هيچ چيز براي ما نگذاشت، ما حتي دو قاليچه كهنهمان را هم فروختيم؛ تا جواب اجاره خانه را بدهيم. پنج پسر و يك مادر ستم كشيده كه مثل شير، بالاي سر ما بود و هميشه به ما توصيه ميكرد كه هر كاري را براي رضاي خدا بكنيد. من روزهايي كه از بعضيها خيلي در رنج بودم، به او پناه ميبردم. فشار شديد اقتصادي باعث شد كه از هشت - نه سالگي وارد بازار كار شوم. در دبستان سلمان درس ميخواندم و هيچ وقت هم شاگرد خوبي نبودم؛ ولي انشاهاي خوبي مينوشتم. مسأله يتيمي براي من يك جنبه تحقيرآميز داشت، به خصوص كه ما در فشار خيلي زيادي بوديم. صاحبخانه هم اذيت و آزار ميرساند. آن موقع ديگر تصميم گرفتم كه سركار بروم.
پسرك دستفروش! هر كاري كه فكرش را بكنيد. (شما مرا برديد به آن سالها) اول دستفروشي ميكردم. سيني ميگرفتم دستم ميآمدم ميدان مولوي، شكلات ميخريدم و توي سيني ميريختم؛ ولي هرچه ميگشتم، مشتري پيدا نميكردم. ديدم اين كار به درد نميخورد، مرا به بيگاري ميكشاند؛ خيلي شديد، طوري كه خسته و مرده ميآمدم. يادم ميآيد، توي خيابان قيام گاراژي به اسم ارژنگ بود، حدود 9 سالم بود. شاگرد نقاش بودم. آنجا اتوبوسها را ميگرفتند و مونتاژ ميكردند. بايد ميرفتم بالاي سقف اتوبوس مينشستم و سمباده ميكشيدم. خيلي سخت بود. اوستاي من جواني بود كه خيلي به من تحكم ميكرد. يك روز روي سقف بودم، اوستام توي ماشين كار ميكرد. داد زد: اُو... بيا پايين. چند دفعه گفت، جواب ندادم. از پنجره ماشين دستش را بيرون آورد، يقهام را گرفت و كشيد توي اتوبوس گفت: اُو ... مگه با تو نيستم؟ گفتم: من اُو.... نيستم، من اكبرم. زد توي گوشم، خيلي محكم. با اينكه آنجا روزي 3 تومان حقوق ميگرفتم و بچهها و مادرم به آن پول احتياج داشتند؛ از آنجا آمدم بيرون. بعد از آن كارهاي زيادي كردم. تا اينكه در همان كارخانه پاكتسازي كه در داستان ميخوانيد، مشغول شدم و هفت سال از بدترين سالهاي زندگيم را در آن كارخانه گذراندم. بهترين كارگر كارخانه بودم، ولي وقتي توي انبار كارخانه براي نماز ميايستادم، مسخرهام ميكردند. *** انشاهاي من: من از همان دوران مدرسه، انشاهايي مينوشتم كه با ديگران تفاوت داشت. مسائل را با يك ديد ديگري بررسي ميكردم. وقتي انشاها را همانطور پرغلط ميخواندم، كلاس به هم ميريخت. از همان زمان شروع به نوشتن كردم، هر چيزي را كه خوشحال يا ناراحتم ميكرد مينوشتم. خيلي از نوشتههاي امروز من به همان دوران برميگردد. درس را شبانه ادامه دادم و ديپلم گرفتم. چند بار ول كردم و دوباره شروع كردم. وقتي ديپلم ميگرفتم ازدواج كرده بودم و بچه داشتم. *** من آن موقع كارگر بودم. صبح ميرفتم سركار و شب به كلاس شبانهاي ميرفتم كه هيچ وقت معلم نداشت. كمي كه بزرگتر شدم و وضع ماليام بهتر شد، آمدم دبيرستان شبانه خزائلي، ميدان بهارستان، محيط خيلي بدي بود. در آموزشگاههاي پولي، دختر و پسر مختلط بودند. فساد در آن محيط كه چند كافه و كاباره كنار هم بودند، زياد بود. ديگر اينكه اختناق بود. مطلقاً كسي جيكش درنميآمد. يادم ميآيد توي دبيرستان ما، يك روز نبود كه سركلاس، مأمور كلانتري يا مأمور زندان اوين يا ساواك نباشد. من بيشتر اوقات توي كلاس ميخوابيدم. معلمي داشتيم به نام آقاي نجفي - خدا رحمتش كند - ميآمد توي كلاس، ميگفت: بسماللهالرحمنالرحيم، الان اكبر آقا ميخوابد. ولي من ميخوابيدم، بچهها اذيت ميكردند. ميگفت: ولش كنيد وسط درس شعري چيزي ميخواند، ميگفت: اكبر آقا بلندشو ببينم، من تا حالا چي گفتم؟ درسها را ميگفتم. ميگفت: ديديد بچهها اين خواب نيست، بدنش خسته است، روحش روي ميز نشسته، درسها را گوش ميدهد. بعد از انقلاب هم من ايشان را ديدم، مدتي هم با من همكاري ميكرد، ما يك مجله را درميآورديم. توي همين كلاسهاي شبانه، دوستي پيدا كرده بودم. بعضي غروبها كه ميآمديم، ميگفت بيا برويم مسجد. ميآمديم توي خيابان استانبول. مسجد طالقاني انتهاي كوچهاي بود و سر كوچه دو تا مشروبفروشي كه آبجو را توي چند بشكه ريخته بودند و ميفروختند. جلوي مسجد هم كافهاي بود و عكسهاي بزرگي از زنهاي آنچناني نصب كرده بودند و صداي رقص و آواز از آنجا بلند بود. غروب كه اذان ميگفتند توي مسجد هيچ كس نبود، من بودم و مصطفي. آنجا چند تا عبا گذاشته بودند، كتش را درميآورد و يكي از آنها را ميپوشيد و ميايستاد به نماز، به من هم ميگفت بيا نماز بخوانيم، نماز اينجا مثل نماز توي كعبه است. جلوي مسجد تابلويي بود، رويش نوشته بود: متاع كفر و دين بيمشتري نيست گروهي اين، گروهي آن پسندند. به طور كلي در دوران نوجواني، من از سياست دور بودم و تا قبل از 17 شهريور من يك آدم انقلابي نبودم. *** قيام پانزده خرداد من توي كارخانه پاكتسازي كار ميكردم. يك دوچرخه هم داشتم. شنيدم شلوغ شده. از ميدان شوش تا بازار راهي نيست. آمدم توي بازار، ديدم كسي را گذاشتهاند روي رودري - آن زمان درب مغازهها رودري داشت - و شعار ميدهند و ميروند. شعارها درست يادم نيست. يا مرگ يا خميني، يا چيزي شبيه اين. اما صحنه يادم است. يك عده جوان جلو ميرفتند، اتوبوسها را آتش ميزدند و باجه تلفنها را بلند ميكردند و وسط خيابان ميانداختند. من هم با دوچرخه بدون اينكه متوجه باشم، دنبال اينها راه افتادم. ميدانستم اتفاقي افتاده، اما نميدانستم اين اتفاق چيست.
اولين كارم يك نمايشنامه بود به صورت پراكنده مينوشتم و بعضي كارهايم را به نشريات آن زمان ميدادم، شايد از اولين كارهايم كه در روزنامه چاپ شد، يك نمايشنامه بود. نمايشنامهاي هم نوشته بودم، به اسم محمد جاودان كه هيچ جا منتشر نشده، فرستادمش براي مجلهاي در قم كه مسئولش شهيد مطهري يا شهيد باهنر بود. آنها هم در مقابل دو داستان كوتاه از شهيد مطهري برايم فرستادند كه هنوز آنها را دارم. براي مجله زن روز هم داستاني نوشته بودم، در مورد يك جوان دانشجو بود كه در خيابان وليعصر- پهلوي آن روزها - با يك ماشين راديو تلويزيون تصادف ميكند، ماشين مقصر است و براي اينكه خسارت ندهد، اين آقا را با نامزد جوانش ميآورند داخل يك كافه، به او چيزي مينوشانند و نامزدش را ميدزدند. اين كار شايد متعلق به سالهاي 54-53 بود. چندباري مراجعه كردم، كه چرا مطلب را چاپ نميكنيد. آقايي آنجا بود، بيرون مجله. سر كوچه روزنامه كيهان مسجدي است. آنجا با من قرار گذاشت. گفت: عزيز من ما اجازه چاپ چنين مطلبي را نداريم، برو دنبال كار درست، اين كارها سياسي است. ميگيرند و سرت را زيرآب ميكنند.
عزيزانم! نهراسيد: يك آدمي كه تحت فشار و ظلم جامعه خودش است، صداي يك مرد را ميشنود. شايد اگر من زودتر صداي او را شنيده بودم، جزو كساني بودم كه به عنوان نسل اول انقلاب، خونشان را در اين راه دادند. ولي من صداي امام را سال 57 شنيدم، نداي حقطلبانه او را كه ميگفت: «عزيزانم، نهراسيد.... كه نميهراسيد». از اوايل آن سال شروع به نوشتن خاطرات كردم، خاطرات را مينوشتم و قايم ميكردم. حتي پسرم و عروسم نميدانستند. وقتي انقلاب پيروز شد، من يك كتاب داشتم، در حالي كه خودم نميدانستم. من آن روزها، با خانواده و خيلي از دوستانم درگير بودم. دوستي داشتم كه از نظر من مؤمن بود، راديو و تلويزيون گوش نميداد و بعد از انقلاب هم سالها يك كارهاي در نظام بود. اين آدم سالهاي بعد هر وقت مرا ميديد ميگفت: آقاي خليلي ديدي؟!! من خودم را در دنيايي اين چنين تنها حس ميكردم. بعد ديدم مؤثرترين چيزي كه در مقابل اين «ديدي»ها دارم، نوشتن است. معدهام را عمل كرده بودم دكتر گفته بود، اگر خم شوي، خونريزي ميكند. از سرگيجه داشتم ميمردم، ولي داخل اين انبار كه الان هستيم روي بندهاي كاغذ دراز ميكشيدم و نوشتههايم را پاكنويسي ميكردم. آن روزها تازه وضعم خوب شده بود، تجارت ميكردم ولي همه چيز را رها كردم و گفتم بايد خودم باشم. درست شش ماه توي خيابانها بودم، طوري كه ورشكست شدم. ***
اين حرف برايم سنگين بود! شانزدهم شهريور آن سال خيلي راه رفته بودم، خيلي هم دويده بودم، با دوربين فيلمبرداري اين طرف و آن طرف ميرفتم. آن شب خيلي خسته رسيدم به خانه، منزلمان حوالي شهر ري بود. ميدانستم كه صبح بايد برگردم. من ساعت 9 صبح رسيدم. تا قبل از آن روز تانكها توي خيابانها نبودند. ولي آن روز توي ميدان خراسان چند تانك گذاشته بودند. من هنوز آدم گيج و منگي بودم، اين طرف و آن طرف ميرفتم ولي كار مهمي نميكردم. توي همين گيرودار خانمي به من برخورد كرد گفت: كجا، ميدان جنگ آن طرف است، اگر ميخواهي برگردي بيا چادرم را به تو بدهم»، اين حرف خيلي براي من سنگين بود. رفتم به طرف بيمارستان سوم شعبان آب منگل، مردم صف بسته بودند كه خون بدهند يكي آمد بيرون، گفت: گروه خون منفي ميخواهيم. در تمام جمعيت فقط من گروه خونم A بود. خون دادم و بعد از آن بيشترين كارم اين بود كه كساني را كه گروه خوني منفي داشتند، پيدا ميكردم و ميبردمشان توي بيمارستان. خانمي 50 ساله را آوردند كه سينهاش گلوله خورده بود، توي برانكارد و با همان حالش شعار ميداد: «تا خون در رگ ماست خميني رهبر ماست» و با همان حال شهيد شد. روزهاي بعد از 17 شهريور، خيلي وقتها ميرفتم بهشت زهرا، قطعة شهدا، كنار قبر اين بچهها مينشستم و با مادرانشان گريه ميكردم؛ قصه «هفده به علاوه سه» از همانجا شكل گرفت. بعدها پس از پيروزي انقلاب، يكي دو دفعه به مناسبتهايي ميآمدم بهشت زهرا، به محض اينكه از ماشين پياده ميشدم، ميافتادم و از حال ميرفتم. مردم ميآمدند و مرا بلند ميكردند. فيلمي دارم از آن زمان كه خودم هنوز جرأت نميكنم آن را دوباره ببينم؛ و شايد توي هيچ آرشيوي نباشد. 21 بهمن روي يك كيوسك تلفن خوابيده بودم و با سوپر هشت فيلم ميگرفتم. توي دو تا خاور جنازهها را مثل كيسههاي پياز تا بالا چيده بودند. تصور كنيد زن و بچههايشان همان اطراف بودند. به شدت گريه ميكردند. به خاطر همين چيزهاست كه ميگويم «ما فرزند 17 شهريور هستيم» چهلم شهداي هفده شهريور حدود ساعت يك بعد ازظهر، آمدم بهشت زهرا، جلوي در، تانك و زرهپوش و سربازهاي زيادي ايستاده بودند. تنها بودم، يك دوربين عكاسي هم همراه داشتم. وقتي به قطعة شهدا رسيدم، يكي دو نفر آنجا بودند. آن قدر جو را خطرناك جلوه داده بودند كه حتي بستگان شهدا نيامده بودند. لحظاتي بعد، جمعيت حدود 40 نفر شده بود. ناگهان سه ريو ارتشي آمد و دورتادور قطعه نگه داشت. سربازها پياده شدند و سه پايه اسلحههايشان را كار گذاشتند ما را محاصره كردند. كمي عقب كشيدم، در اين فكر بودم كه عكسي هم بگيرم. ديدم پشت سرم دايرهاي ديگر از سربازها نشستهاند. گير كرده بودم، حتي جرأت نداشتم دوربينم را بيرون بياورم. ناگهان مردمي كه بعد از ما آمده بودند، آمدند پشت سر سربازها و دايره زدند و شروع كردند به شعار دادن. يك دفعه سربازها بيرون آمدند و سوار ريوها شدند و رفتند. به مردم رسيدند و قطعه شهدا پر از جمعيت شد. «نون تافتون» را همان سالها نوشتم. در آن، وضعيت فقر آنزمان را مطرح كردم و در حقيقت خودم را نقاشي كردم؛ يك اعتراض و فرياد عميقي كه بچههاي يتيم و بيبضاعت ميكشند. *** ما دنبال چنين چيزي ميگشتيم! مدتي بعد از انقلاب، خاطراتم را بردم روزنامه جمهوري اسلامي، مهندس ميرحسين موسوي، وقتي نوشتهها را ديد، گفت آقاي خليلي ما دنبال چنين چيزي ميگشتيم. بعد نوشتهها را گرفتند و به صورت پاورقي چاپ كردند. بعد از آن در روزنامه جمهوري اسلامي به عنوان خبرنگار مشغول كار شدم. من يكي از اولين كساني هستم كه به عنوان خبرنگار جنگي اعزام شدم. از آقاي ميرحسين موسوي اجازهنامه گرفتم و با قطار راهي شدم. از آن سفر تجربههاي زيادي به دست آوردم كه بعدها در نوشتن داستانها به من كمك كرد. صبح زود رسيدم دزفول، توي كوچه پس كوچهها راه ميرفتم. خمپاره ميآمد ولي براي مردم عادي بود. يك دفعه يكي از اين جيپهاي كوچك سرباز، جلوي پايم توقف كرد. توي ماشين وسايل بنايي بود، يك نفر با كلاه حصيري از ماشين پياده شد. گفت: اكبر كجا ميروي؟ نگاه كردم: يوسفعلي ميرشكاك بود. رفتيم به خانهاش. خانه مخروبهاي بود. دو تا از بچههايش هم توي حياط بازي ميكردند. نيمرويي به ما داد و بعد از هم جدا شديم. من هم مدتي توي دزفول پرسه زدم، ديدم خبري نيست و برگشتم تهران.
ما دوازده كارگردان سر اين كار گذاشتهايم! روزهاي سالگرد پيروزي انقلاب بود،شايد دوازده روز مانده به اولين سالگرد انقلاب سال 58 آقاي ميرحسين موسوي گفتند از تلويزيون شما را خواستهاند. برويد پيش آقاي حداد عادل. ايشان آن موقع از طرف شوراي انقلاب در تلويزيون بودند. خيلي استقبال كردند و گفتند خاطرات شما براي يك مجموعه تلويزيون خيلي مناسب است. ولي ما ميخواهيم اين كار را سريع انجام دهيم و در روزهاي پيروزي انقلاب پخش كنيم، شما بقيه نوشتههايتان را بياوريد. من علاوه بر نوشتهها تعدادي فيلم هم داشتم. آقاي حداد تلفن زدند به بهزاد نبوي كه بيايد. آقاي حداد خيلي براي كار ذوق و شوق داشتند ولي بهزاد نبوي گفت بايد مشورت كنم. يكي دو روز بعد گفتند ما دوازده كارگردان گذاشتهايم كه همزمان شروع به كار كنند. فيلم كه منتشر شد من ديدم چريكهاي فدايي خلق و مجاهد خلق و اين چيزها را با علامتها و نوشتههايشان نشان ميدهند. ناراحت شدم. به آقاي حداد تلفن زدم، گفتم: مثل اين كه انقلاب، اسلامي بوده، اينجا نشان ميدهد كمونيستها و چريكهاي فدايي خلق در راه پيروزي بودهاند، نه بچه مسلمانها. درضمن از فيلمهاي من يك فريم هم استفاده نشده است. شكوائيهاي تنظيم كردم و در روزنامه جمهوري اسلامي چاپ شد. آنجا گفتم اينها تحريف تاريخ كردهاند و نبايد فيلم را نشان دهند. آقاي حداد هم در ضمن پخش جلوي كار را گرفتند. *** مسائلي كه پيرامون آن فيلم اتفاق افتاد، باعث شد به فكر چاپ خاطرات به صورت كتاب بيفتم. مطالب را بردم انتشارات سروش، آقاي ذورقم مدير سروش بود. به من گفت:با سروش قرارداد مادامالعمر نبنديد، من از اين كتاب شما ميترسم بعدها اين كتاب را چاپ نخواهند كرد. واقعاً هم ترس ايشان به جا بود. چون كتاب آنجا چاپ شد و بعداز مدتي ديگر چاپ نشد. بعد آمد در حوزه هنري و چندين سال آنجا گير بود. يك روز آقاي حداد عادل مرا ديد، سومين چاپ كتاب را به ايشان دادم. گفت: من فكر كردم اين چاپ سيام است. گفتم: مگر گذاشتند. من هيچ وقت در خود مكان و مركز حوادث قرار نميگرفتم. من آن موقع يك فرد عادي بودم از طرف ديگر من نميتوانستم براساس شايعات عمل كنم. البته بعد از چاپ اول، ميدانستم كتاب هنوز كامل نيست و بايد اسنادي را كه از حوادث و اتفاقات وجود دارد، براي تضمين گفتهها به كار ببرم؛ در چاپهاي بعدي اين كار را انجام دادم. *** معمولاً من كارهايم را كه شروع ميكنم، دو يا سه كتاب باهم است. به خاطر اين كه نميخواهم وقتي ذهنم در حال فعاليت است، از موضوعات ديگر بگذرم. الان هم در حال نوشتن پنج كتاب هستم. «چرا، يكي شاهزاده ميشود»، اسم عجيبي نيست؟ من هميشه يك سؤال برايم مطرح بوده است. اينكه، چرا در جامعه تبعيض وجود دارد. چيزي كه مرا حفظ كرد، اين تبعيضهايي بود كه آنها به وجود آوردند. البته خدا هم در موردشان تبعيض ايجاد ميكرد. رئيس كارخانه ما 70 سالش بود ولي فرزند نداشت خواهرزاده پيري داشت، كه وارثش بود،ولي از خودش زودتر مرد. اين رئيس كارخانه، دائيش توي يكي از كشورهاي اروپايي بود. او هم مقطوعالنسل بود و ثروتش به همين خواهرزاده رسيد. يكي از دوستان ما از سفر او براي تصاحب آن ثروت تعريف ميكرد؛ كه ما آنجا وارد قصر ميشديم. جلوي قصر حدود پانصد نفر خدمتكار بودند كه تعدادي از آنها از سيصد سگ پرستاري ميكردند. به همه سگها لباس پوشيده بودند. به او ميگويند دائي شما وصيت كرده كه به بچههاي من برسيد، يك موقع مريض نشوند. ميگفت بعد فهميدم بچهها يعني اين سيصد سگ. در مورد اسم رمان، خيليها مخالفت كردند. ناشر ميگفت اسمش را بگذار «پوتينهاي پاسبان علي»، اين اسم به درد داستان نميخورد. با خودم گفتم به داستان نخورد، به من كه ميخورد. واقعاً هنوز هم سؤالم اين است كه «چرا يكي شاهزاده ميشود». *** «تركههاي درخت آلبالو» شناخته شدهترين كار خليلي: با انتشارات اميركبير تماس گرفته بودند و به من اطلاع دادند كه ميخواهند با شما [درباره كتاب «تركههاي درخت آلبالو»] مصاحبه كنند. من قبول نكردم، نقد آنها دوگونه بود، يكي به مسائل انشايي و ويراستاري ايراد داشتند كه بهجا بود. كتاب اصلاً ويراستاري نشده بود. عجله بود كه كتاب به همايشي كه آقاي مسجدجامعي فراهم كرده بود برسد. نقد ديگرشان سياسي بود و اينكه چرا انگليس را عامل جريانهاي ضدانقلابي شناختهام. اين كتاب در زماني نوشته شد كه كودتاي نوژه در حال شكلگيري بود و من از آن مطلع نبودم. الان كه آن وقايع منتشر شده است، ميبينم تمام حوادث پس از پيروزي انقلاب حساب شده بوده است. اينكه سرباز ميخواهيم چهكار، ارتش را منحل كنيد و از اين قبيل حرفها. توي يكي از جلسات نقدي كه براي كتاب گرفته بودند،يك سرهنگ ارتشي بلند شد و گفت: اولين رماني كه تا به حال براي حفظ ارتش نوشته شده، اين رمان است. من پشت سر اين كتاب، «انقلاب دوم» را نوشتم كه ضمانت كتاب «تركههاي درخت آلبالو» است. حتي يكي دوبار به كردستان رفتم و كتاب را به علما و برزگان اهل سنت آنجا نشان دادم، عدهاي تأئيد كردند و عدهاي هم مخالف بودند. اين كتاب برنده جايزه دفاع مقدس در سال 1369 شد. جايزهاش يك لوح و يك سكه و سفري به سوريه بود. *** حضرت مرا نطلبيد! دوستان ديگري كه جايزه گرفته بودند، تقاضا كردند كه خانمهايشان هم به اين سفر بيايند. به جز من با تقاضاي همه موافقت شد. به من گفتند شما فردا تشريف بياوريد دفتر حاج آقا!!! رفتم آنجا، رئيس دفتر گفت: حاج آقا از شما چيزي ميخواهند، حاضريد همكاري كنيد؟!! گفتم بفرمائيد چه همكارياي، گفت: نپرسيد، فقط بگویيد چشم تا ما خانم شما را اجازه بدهيم. گفتم: رضاي خدا در اين هست؟ گفت:من نميدانم، برويد پيش حاج آقا!! رفتم تو، جلوي پايم بلند شد. گفت از كار شما خيلي خوشم آمده. چيزي كه به شما گفت قبول كرديد؟ دوباره گفتم: رضاي خدا در اين هست؟ گفت: روي اين موضوع فكر كنيد و جواب بدهيد. گفتم: ببخشيد، من نميخواهم سوريه بروم و آمدم بيرون. آمدم منزل، خانمم گفت من نميدانم، خانم حضرت زينب مرا طلبيده، تو بايد كاري بكني. - خيلي سخت بود - چند روز بعد رفتم آنجا، تمام مسير را گريه كردم. رفتم توي دفتر، گفت: آقاي خليلي فكر كردي؟ گفتم: نه همان كه آن روز گفتم، ولي حالا آمدهام بگويم، همسر مرا كه ميگذاريد به جاي من برود؟ قبول كردند و سفر خوبي براي خانمم شد و حسرتي براي من كه حضرت زينب (س) مرا نطلبيد.
تاريخنگاري انقلاب يكي از چيزهايي كه دشمن دنبال ميكند، نوشته نشدن تاريخ انقلاب است. دوستان هم در اين راه به دشمن كمك ميكنند. اگر ما به مسأله تاريخ انقلاب اهميت ندهيم، كساني اهميت ميدهند كه در حال تخريب تاريخ هستند. البته قسمتي از تاريخ را هم ادبيات داستاني منتقل ميكند. از طرف ديگر، به قول آقاي محمود گلابدرهاي «نويسندههاي شاهي»، هيچ كدامشان به اندازه يك پاراگراف از مردم كشورشان كه قيام كردند و توي خيابانها ريختند و جنگ هشت ساله را اداره كردند، ننوشتند. *** خداوند ما را طلبيد! سال 70 درست يك سال بعد از آن روزها كه زيارت حضرت زينب، قسمت نشد، خداوند زيارت خانه خودش را نصيبم كرد. من بدون آمادگي به مكه رفتم. حاصل آن سفر، كتاب «كعبه هفتاد» است كه به صورت پاورقي در كيهان منتشر شد و تا امروز كتاب نشده است. توي مكه با گروهي از نويسندگان و شعراي شوروي مواجه شديم، به طرز عجيبي به امام علاقه داشتند. از آنها پرسيدم: شما چطور اين قدر به امام اظهار ارادت ميكنيد. گفتند: مردم ما موقع بازگشت امام به ايران در زيرزمين خانههايشان براي امام گوسفند كشتند، نذر كردند و براي سلامتي آقا اسپند دود كردند. گفتم شما حتي امام را از نزديك نديدهايد. گفتند: در كشور ما موقعي كه يك معاون شهردار ميخواهد براي بازديد بيايد توي شهرك ما، از يك هفته جلوتر همه جا را تفتيش و قرق ميكنند. ولي امام شما، از هواپيما پياده شد و توي جمعيت آمد، مردم حلقهاش كردند، او ترس از مرگ نداشت و هيچ فاصلهاي بين او و مردم نبود. اين امام فقط براي شما نيامده، ما هم به او احتياج داريم.
داستان «كارون پر از كلاه» خواب يك پيرمرد بود!
پيرمردي را جزو مهاجران خرمشهر در تهران پيدا كردم، براي مصاحبه با او رفتم گفت: شما كي هستي؟ گفتم: من خبرنگارم. گفت: ميداني من دو سه شب است منتظر شما هستم، آقام گفته شما ميآيي. پيرمرد ساده دلي بود. گفتم: خواب ديدي، گفت: بله. بعد براي من تعريف كرد... عين همان قصهاي كه نوشتم. آن روز كه گزارش را توي روزنامه نوشتم، بچههاي روزنامه تعجب كرده بودند. خيلي از قصههاي من، پيشبينيهاي آن پيرمرد است. مثل قصه جاسوس. هرچند گفتهاند اگر كسي اين ادعا را كرد كه آقا را ميبيند، باور نكنيد، ولي او براي من مطالبي گفت كه همه به وقوع پيوست. يكي از آنها مسأله خرمشهر بود، مسأله قدرتمند شدن چين، حتي جنگ چين با آمريكا را پيشبيني كرد. از او پرسيدم امام را ترور ميكنند؟ گفت: هيچ كس نميتواند امام را ترور كند؛ امام بعد از ده سال از دنيا ميرود. حسن باقري توي روزنامه جمهوري اسلامي همكار ما بود. دوتا از داستانهاي مرا خيلي دوست داشت يكي همين «كارون پر از كلاه» بود كه سال 59 در روزنامه جمهوري اسلامي منتشر شد. حسن هميشه ميگفت واقعاً يك روزي اين اتفاق ميافتد و بعدها ديديم كه سردار بزرگ كارون پر از كلاه فتح خرمشهر خود اوست. حسن باقري داستان فتح الفتوح را هم دوست داشت. از فتحالفتوح خاطرهاي بگويم: زمستان بود اوايل جنگ با گروهي رفته بوديم جبهههاي غرب، من داستان فتحالفتوح را داده بودم روزنامه كيهان چاپ كنند. رفتيم جايي بنام «دزلي» توي كوهپايهها. جايي را نشان دادند كه پدافند بود. بچههاي بسيج آنجا بودند. رفتيم توي يكي از سنگرها، هوا خيلي سرد بود. موقع نماز، ديدم بچههايي كه براي وضو رفتهاند دير ميآيند. گفتم چه شده؟ گفتند مقالهاي را به تابلو زدهاند كه شرح حال ماست. با يكي از رفقا آمديم روي تپهاي، تا زانو توي برف ميرفتيم. تابلويي زده بودند و بچهها با چراغ قوه در حال خواندن بودند. آمدم جلو، يك مرتبه چشمم افتاد به فتحالفتوح، آنجا مزد فتحالفتوح را گرفتم. *** دزدي از داستان «قيم»!
توي مغازه نشسته بودم، سيد حسن حسيني، پشت ترك موتور محسن مخملباف نشسته بود. جلوي مغازه نگه داشتند و آمدند تو. همينطور كه چايي ميخوردند، سيد حسن گفت: اكبر ميداني چه اتفاقي افتاده، رضا براهني يك رمان نوشته كه توي آن موضوع قصه تو را گرفته، حتي آن دختر در قصه براهني اسمش مريم است. حتي آمريكايي هم اسمش عوض نشده. كتاب را گرفتم و خواندم، «سرزمينهاي من» دو يا سه جلد است. ديدم هيچ چيز را نتوانسته تغيير دهد، ديده بود به كار لطمه ميزند. البته آنها، ما بچه هاي انقلاب را آدم نميدانند. ميگويند اينها قصهنويس نيستند، ولي تقليد به اين بزرگي انجام داده كه در تاريخ ادبيات داستاني خواهد ماند. *** ايمان به غيب!
در اين كتاب [مجموعه داستان «شما نميتوانيد ببينيد»] من ميخواهم بگويم، اي انسان مسلماني كه مدعي هستي من به غيب اعتقاد دارم؛ به خدا اعتقاد دارم، چرا نميخواهي اين اعتقادات را ببيني، من در حال راه رفتن هستم، يك نفر با من ميآيد، من پاهايش را ميبينم. مرد پوست تخممرغي. بله، اين كيست غير از من. چرا اين سؤال را در جامعه طرح نكنيم. براي نوشتن اين داستانها از چه منابعي استفاده كرديد؟ منابع من همان اعتقادات من است. من ميخواهم به يك جوان مسلمان بگويم اعتقاداتت را باور كن؛ تو بايد به قدرتي برسي كه مثل امام شوي. داستاني در اين كتاب است به نام «از اين تبار». از نظر فني شروع پرقدرتي دارد و تعليق مناسبي كه تا انتها خواننده را رها نميكند. شما اين داستان را با توجه به آيه 82 سوره نمل (چون سخن بر آنان راست آيد برايشان جنبندهاي از زمين بيرون آريم كه با ايشان سخن گويد، كه مردم به آيههاي ما باور نميداشتهاند). در تفسير الميزان علامه طباطبايي ميفرمايند: اين موجودي كه از زمين بيرون ميآيد و با مردم صحبت ميكند، انسان نيست؛ چطور شما اين موجود را در قالب انساني پرورش دادهايد؟ در اين داستان مخاطبم مردم رفاهطلب و بيخيالي بود كه خودشان را مؤمن و انقلابي ميدانند ولي رعايت احكام خدا را به فراموشي سپردهاند. كه روزي در عين رفاه و آرامش، مصداق آن آيه نشوند. درضمن ديدم اگر انسان باشد، حرف خدا را خواهد زد و اگر حيوان هم باشد، همينطور است. مهم حرف خداست. داستان ديني را چطور ميتوان نوشت؟ اصلاً داستان ديني چيست؟ من كتابي دارم با عنوان «هنر اسلامينويسي» كه هنوز منتشر نشده است، آنجا گفتهام كه معني قرآن را برداشت نكنيد، بلكه موضوع را به كار بگيريد. داستان برمبناي حكايت قرآن نسازيد، داستاني برمبناي ذهنيت خودتان بسازيد كه تداخلي با آيات قرآن نداشته باشد. مديران ما اهل كار فرهنگي نيستند! ما مشكل توزيع نداريم، مشكل ما تنگنظريهاي داخلي است. مسئولان و متوليان ما اهل كار فرهنگي نيستند. اينها بايد بروند، توي يك بنگاه معاملاتي بنشينند، اشتباهي آمدهاند كار فرهنگي گرفتهاند، بايد بروند خانه بخرند، زمين بخرند، زمين بفروشند. چقدر به تعريف هنر انقلابي و متعهد اعتقاد داريد؟ آيا اين تقسيمبندي را قبول داريد؟ آيا ما متعهد به نظاميم؟ متعهد به مردميم؟ متعهد به نفسمان هستيم؟ يا متعهد به دينمان. شما ميدانيد كه بعضي از افراد در رژيم گذشته، مالشان و آبرويشان و حتي ناموسشان را هتك كردند؛ ولي از عقايدشان دست برنداشتند. بسياري از اينها زير شكنجه شهيد شدند، حالا شما تفسيسر كنيد نويسنده متعهد و غيرمتعهد را. چطور فعاليت اقتصادي و نويسندگي را باهم جمع ميكنيد؟ اگر قرار باشد تعهد داشته باشم - تعهد اينجا خودش را نشان ميدهد - نسبت به خون شهدا، بايد قلمم را نفروشم، اگر لازم باشد يك چرخ دستي دستم ميگيرم، ميروم توي خيابان بار ميبرم. پاكت ميفروشيد؟ بله ... پاكت ميفروشم. از سفرتان به لبنان بگویيد، سفرنامهتان مدتي در روزنامه جوان چاپ ميشد. بهمن ماه سال 1381 بود، در بهمن ماه كار كاغذفروشها خيلي خوب است. يعني اگر يكسال صبر كنيم. روز برداشتمان ميشود. توي چنين موقعيتي تلفن زدند كه يك سفر لبنان داريم. ما هم بساطمان را جمع كرديم و رفتيم. با رضا اميرخاني، محسن مؤمني، رجايي و يكي دو نفر ديگر همسفر بوديم. وارد كه شديم، من از لحظه اول شروع كردم به نوشتن، ديدار بسيار خوبي هم با سيد حسن نصرا... داشتيم كه من كتاب گام به گام با انقلاب را به ايشان تقديم كردم، آنجا به رهبر ما، قائداعظم ميگفتند. ما را ميبوسيدند، بو ميكردند، ميگفتن شما بوي خميني ميدهي. در بازار به ما تخفيف ميدادند، ميگفتند ما به خميني تخفيف ميدهيم. توي دورترين دهات آنجا كه بيشتر از چند متر با اسرائيليها فاصله ندارد، عكسهاي امام و مقام معظم رهبري را زدهاند. وضع رمان را بعد از انقلاب و خصوصاً در آثار نويسندگان انقلاب چگونه ميبينيد؟ متوليان اين مسأله بايد موضوع داستان و نويسنده انقلاب را جدي بگيرند. رمان، زندگي را دربرميگيرد. من براي رمان «فتوا» يا «اولين تير را من رها كردم» يازده سال وقت گذاشتم، دائم تحقيق كردهام و نوشتهام، كتاب پنجم «گام به گام» از نتيجه تحقيقات اين كتاب است، از بغلش يك كتاب درآمده ولي خودش هنوز تمام نشده است. توي اين ده سال، اگر در داشنگاه درس خوانده بودم، بايد سه تا ليسانس ميگرفتم. حالا ميخواهيم بگذاريم چه كسي رمان را بفهمد؟ آثار كدام نويسندگان اين سالها را پسنديدهايد؟ نميتوانم اسم ببرم، ولي بيشتر آثار خوب را در كتابهاي گمنامي كه در مجموعة آقاي سرهنگي چاپ ميشود، ديدهام. البته اينجا بايد از يك نفر ياد كنم. سعيد صادقي عزيز. ايشان چقدر سعيد است مبارك است، صادق است. من وقتي ايشان را ميبينم، آنچنان در آغوش ميگيرم كه انگار يك قسمتي از روح جدا شده خودم را در آغوش گرفتهام. اين جوان تمام زندگيش و ذهنش را فداي خلوص اين انقلاب كرده است. آثار و عكسهاي سعيد نشان ميدهد كه يك هنرمند واقعي است.
|