راه شماره 0 : قيصر به روايت قيصر
جرقههای حقیقت

دکتر تقی پور نامداریان
جريان عادي امور را قرار بر آن است كه شاگرد درباره معلمي درگذشته سخن گويد اما برخلاف عادت، امروز معلمي اينجا ايستاده است تا درباره شاگردي از دست رفته سخن گويد. شاگردي كه در علم و ذوق و هنر از معلم خود بسيار پيش بود. اين هم از بازيهاي روزگار است تا با خروج از مدار عادت خود، از آنان كه از او غفلت كردهاند، انتقام بگيرد. قيصر امينپور شاعري بزرگ، محققي توانا و آزادمردي سخت باصفا بود. در انجمن فرهنگ و ادب، اكنون صندلي او خاليست او يك تن بود كه رفت اما از هزاران تني كه ميآيند نميدانم آيا كسي هست كه جاي خالي او را پر كند؟ دريغا كه مرگ تصويرهاي چهره او را در اذهان دوستدارانش بسيار زودتر از آن كه توقع ميرفت تثبيت كرد و نيز عروجروي در تكامل شعر او را كه تا وصول به خطالرأس چند گام بيشتر فاصله نداشت. جاي بسيار دريغ است كه ديگر او نيست تا روزگار بر او بگذرد و ما تصوير شعر و چهره او را در گونه گوني، تغيير و تحول ببينيم. مهمترين اثر تحقيقي او سنت و نوآوري در شعر معاصر، كتابي است خواندني و در مواردي بسيار بديع و تأمل انگيز. نثر كتاب دلپذير، وسعت نگاه قابل ملاحظه و استنباطهاي گه گاه بكر او سخت دلاويز است... شعر او آينه تصوير حقيقي او و زندگي ما از نگاه اوست. شعر امينپور در تنفس صبح انقلاب زاده شد و غبارآلوده از جنگ، از كوچه آفتاب كه گاه هوايش را ابر اختلاف و ترديد مكدر ميكرد، به تأمل و جستجوي حقيقت برآمد؛ حقيقتي كه عقل و انديشه به تنهايي قادر به وصول آن نبود و عشق و شوريدگي ديگري طلب ميكرد، تا از برخورد عقل و جنون جرقههايي از حقيقت پديد آيد و فضاي تاريك امري قدسي و پوشيده را روشن كند. در شعرهاي قيصر آنجا كه تأمل و ترديد و عشق و شوريدگي جاي هيجانهاي عاطفي مهارناپذير جواني را گرفته است، برق گاهگاه اين جرقهها را از خلال تصويرهاي ساده و شگفتيآور زبان و زندگي در آينههاي ناگهان ميبينيم كه در گلها همه آفتاب گردانند و دستور زبان عشق بيشتر ميشوند. دريغا كه پيش از آن كه آسمان شعر او جرقه باران شود، او خود مثل شهابهاي سوزان و شتابنده گذشت. شعر او در مرز ميان عادت و خروج از عادت، به تعادلي دلانگيز در زبان و بيان و مضمون رسيده بود. تعادلي كه راز زيبايي آن هم از دسترس بي حجابي ابتذال به دور بود و هم از دسترس در حجاب بودگي شاهدي كه گويي از آشكارشدن خود هراس داشت. فاصله ميان آمدن و رفتن قيصر اگرچه زمانش كوتاه بود، اما مسافتش چندان عظيم بود كه جز با همتي بلند و ايماني استوار پيمودني نبود. اي كاش روزگار كه در رنجافزايي او هيچ مضايقه نميكرد، اين همه زود فرصت تحقيق و بودن و سرودن را از او نميگرفت تا لذت مغتنم حضور او زندگي ما را شاد و صادقانه كند و ذوق و صداقت و آزادگي را به شاگردان بياموزد. بعد از آن تصادف شوم، هرگاه فرصت ديداري با او دست ميداد، احساس ميكردم درگير تلاشي خستگيناپذير براي رسيدن به فرصتي بود كه از پيش او با شتاب ميگريخت و او خود شاهد اميدي بود كه هر روز پژمردهتر ميشد؛ قطار ميرود تو ميروي تمام ايستگاه ميرود و من چقدر سادهام كه سالهاي سال در انتظار تو كنار اين قطار رفته ايستادهام و همچنان به نردههاي ايستگاه رفته تكيه دادهام.
|