راه شماره 0 : قيصر به روايت قيصر
در پرده سوگ

به كه بايد تسليت گفت؟ اگر سيدحسن حسيني در ميان ما زندانيان خاك به سر ميبرد، به او تسليت ميگفتم كه بيش از همه ما قيصر را ستايش ميكرد و بيش از هر شاعري او را دوست ميداشت و بي گمان در مرگ او بيش از همه سوگوار ميشد و دريغا كه در فقدان سيدحسن؛ قيصر، دريغاگويي درخور مقام خويش ندارد. دوست، آن هم دوستي كه در ساحت يگانگي باشد، دريغاگوي انسان است. ورنه شاعران و هنرمندان و شاگردان و پيروان دكتر امينپور بسيارند. من از جناب فيض شنيدم كه دكتر شفيعي كدكني به شدت متأثر شده و آشكارا ميگريسته، گريستني تلخ. و در اين انديشه فرو رفتم كه اگر دكتر حسيني- يا به قول دوستان سيدحسن در حصار كالبد بود و ميشنيد چه ميكرد؟ دكتر شفيعي در دانشگاه، استاد زنده ياد قيصر امينپور بود و قيصر در پرتو رهنموني دكتر شفيعي دوره فوق ليسانس و دكتراي ادبيات را گذراند و به استادي دانشگاه رسيد و... آيا جز نسبت استاد- شاگردي ميتوان به نسبتي ديگر- فيالمثل دوستي از نوع دوستي سيدحسن و قيصر- ميان دكتر شفيعي و دكتر امينپور قائل بود؟ بي گمان خير! البته آشكار بود كه دكتر شفيعي به امينپور در ميان شاگردان خود بسيار علاقهمند است و حتي به نظر ميآمد كه اميدوار است روزي در دانشكده ادبيات جانشين وي و عهدهدار بسط و گسترش بينش وي در نقد و تعليم باشد و آن را تداوم ببخشد و... بگذريم. هرچه ميانديشم نميتوانم تصوير مرگ قيصر را از تصوير مرگ سيدحسن جدا كنم يا به خودم بقبولانم، هيچ كس به اندازه سيدحسن- باز هم بگذريم. اين چه تصوري است؟ نميدانم. ولي اين را هم نميتوانم بر خود هموار كنم كه اين دو بزرگوار با هم نمردهاند. گويي همين امروز سيدحسن درگذشته است و درست همزمان با قيصر و اصلاً گويي اين دو جان گرامي يك تن بودهاند. من نميدانم كه قيصر هم به همان اندازه سيدحسن نسبت به دوستي فيمابين آن دو حساس بود يا نه و هيچ وقت هم چيزي از او نپرسيدم، حتي پس از درگذشت دكتر حسيني، زماني قيصر را ديدم كه حال و روز آن بزرگوار را مناسبث پرسش نيافتم و اعتراف ميكنم در حق قيصر عزيز بسيار كوتاهي كردم و پس از مرخص شدن وي از بيمارستان عامداً سراغ وي نميرفتم، چرا كه از مروت به دور ميديدم، محض عيادت هم كه شده بار خاطر وي باشم. ميدانستم كه تحمل ديگران برايش مشكل است ولي ادب وي مانع اظهار ملامت و كسالت ميشود نه در ميان شاعران و هنروران بلكه در ميان هيچ طبقهاي از طبقات ديگر مردم كه با آنها سروكار داشتهام كسي را به ادب و متانت دكتر امينپور سراغ ندارم. اين ادب چه قبل از آن تصادف دلخراش و چه بعد از آن هيچگاه مخدوش نشد و هيچ حادثهاي آن را متزلزل نكرد و من كه ميدانستم حتي اگر شاعران- كه غالباً لاقيد و بي مبالاتند- ساعتها مزاحم وي باشند و از ياد ببرند كه وضع مزاجي وي فرسنگها با روزگار قبل از تصادف، متفاوت است. آن جا تابناك به خود اجازه نميدهد كه مزاحمت آنان را حتي در پرده متذكر شود، نميتوانستم به خودم اجازه بدهم كه حتي به نيت عيادت و احوالپرسي، باعث ملامت وي باشم. سيدحسن هم به همين نتيجه رسيده بود و هرگاه ميشنيد كه فلانك يا بهمانك چندبار در فلان جا و بهمان جا به احوالپرسي قيصر رفته است، برآشفته ميشد. هيچ كس به اندازه سيدحسن به رقت و نازكي خاطر قيصر وقوف نداشت. چطور بگويم؟ ادب و متانت قيصر و خلق و خوي ممتاز وي و شكوه قامت و رخسارش، چنان بود كه اغلب ياران شاعر و هنرمند دچار اين توهم ميشدند كه آن جان جاودان، درشتناك و ستبرخاطر است و تنها مرحوم آقا سيدحسن بود كه زودتر از همه به اين نكته وقوف پيدا كرد و دريافت كه لطافت باطن و رقت خاطر قيصر استثنايي است. من كه قبل از انقلاب دوست آن عزيز بودم (در دزفول كه بوديم يك كوچه بيشتر فاصله نداشتيم و... اين سخن بگذرد تا وقت دگر) در پرتو شناخت آقا سيدحسن بود كه توانستم قيصر را از حيث منش بشناسم. روزي كه قيصر در روزنامه جمهوري به ديدن من آمده بود، دست بر قضا سيد هم آنجا بود و من آن دو را به هم معرفي كردم، در حالي كه ميترسيدم نتوانند با يكديگر كنار بيايند و اخت شوند. چاي و سيگار و بحث و... بعد هم از دفتر روزنامه (روزنامه جمهوري، سال 58) زديم بيرون و من با بي حيايي خود، جبران ميكردم حياي هميشه حيرتآور قيصر عزيز را، و در باب اينكه نقاش هم هست و دانشجوي رشته تاريخ است، و اصرار و ابرام كه فلان شعر نيماييات را بخوان تا سيد بشنود و آن غزلت را و... الخ. هنگامي هم كه من و سيد از قيصر جدا شديم، گمان نميبردم بتوانند حسابي با هم بجوشند، وقتي كه سيد گفت از قيصر خوشش آمده، خيلي خوشحال شدم، اما تصور نميكردم روزي چنان با هم به يگانگي برسند كه من در يگانگي آنها جايي نداشته باشم. اما چنين شد و من و سيد هم كه جدايي ناپذير به نظر ميآمديم10 سال همديگر را نديديم و اگر تصادف دلخراش قيصر نبود، شايد آشتي آقا سيدحسن و من هم پيش نميآمد. سيد زودتر از من به بيمارستان رسيده بود، وقتي كه خودم را بالاي سر قيصر رساندم، اصلاً به جمعيتي كه گرداگرد تخت آن يگانه روزگار بودند توجهي نداشتم. او را بوسيدم و دلداري دادم و حال اهل و عيال را پرسيدم كه خبر شده بودم آنها هم صدمه ديدهاند و نگاه و لبخند و... اما نااميد بودم و ميترسيدم كه مبادا از دست برود و مبهوت بودم، سر برداشت مكه ديدم آقا سيدحسن، آن سوي تخت ايستاده و هر دو بي اختيار به سوي يكديگر رفتيم و... قيصر ميپرسيد «چرا من؟» و من و آقا سيدحسن ميدانستيم چرا او؟ بام او... بام جان برومندش بلندترين بود و لاجرم برف بلا پيش از ديگران بايد به او ميرسيد و من ترديد ندارم كه فقط او بود كه ميتوانست چنان بار گران و خردكنندهاي را بر دوش جان ببرد و فغان بر نياورد و تعادل روان و خرد خود را از دست ندهد. روانهاي سترگ و زمخت غالباً در برابر بلاهايي از آن گونه بسيار زود وا ميدهند و فرو ميريزند. بلاهاي سخت را فقط جانهاي به غايت لطيف ميتوانند تاب بياورند. باري، همه به عيادت آمده بودند، حتي اهل سياست و از هر دو جناح، كه من و سيد تاب تحمل عيادت سياسي را نداشتيم و از قيصر خداحافظي كرديم و به حياط بيمارستان رفتيم و چاي از بوفه و... گويي10 سال فاصله من و آقاسيد لكه ابري بوده كه جز چند ثانيه بر ما سايه نيفكنده است. سيد گفت: «شنيدي؟ ميپرسه چرا من؟ بگو جوانمرد! غير از تو كي روي تخت ميافتاد كه بتونه همه رو با همه اختلافاتشون بكشونه اينجا؟» و خنديد، نگاهي به همديگر انداختيم و دوباره روبوسي كرديم. هر دو ميدانستيم كه مرهون قيصريم و اگر تصادف قيصر نبود، يكديگر را نمييافتيم. عصر دوباره سري به قيصر زديم، اتاق خلوت شده بود و مانديم تا پرستاران بيمارستان عذرمان را بخواهند. از دم بيمارستان تا سر خيابان ولي عصر با چند تن ديگر پياده آمديم. از ديگران كه جدا شديم، دربست گرفتيم و به قصد دفتر من، كه ساعتها بنشينيم و10 سال جدايي را كاملاً از لوح دوستي خود بشوئيم. اولين كاري كه بايد ميكردم زدن يك كليد براي آقا سيدحسن بود، كه به بهانه خريدن قدري خرت و پرت بيرون آمدم و كليد را هم ساختم. سر و كله هادي سعيدي كياسري هم پيدا شد و نشستيم، لاجرم سخن از قيصر و تصادف دلخراش وي، به شعر آن جان جاودان هم كشيده شد و من البته هيچ نميگفتم. ميدانستم كه هيچ نبايد بگويم چرا كه غيرت سيدحسن در حق قيصر و شعر قيصر، حد و حصر نداشت و محال بود كسي كمترين خردهاي بر شعر قيصر بگيرد و موجب برافروخته شدن آقا سيدحسن نشود. سيد در هيچ عرصه و مقولهاي چنين تعصبي نداشت، اما پاي قيصر و شعر قيصر كه به ميان ميآمد، آقا سيدحسن آشكارا غيرت و تعصب به خرج ميداد و من پاس ميداشتم اين تعلق خاطر شگرف و شگفت را، و خاموش و سراپا گوش ميماندم تا سيد از قيصر بگويد و هر اندازه كه ميخواهد از او و شعرش ستايش كند. ميدانستم كه اين ستايشها، ستايش شاعري از شاعر ديگر نيست، ستايش جاني است برومند از جان برومند ديگر، كه هيچ ربط و دخلي به عالم خاك ندارد. گويي دو گوهر يگانه و متحد در سير از عالم ملكوت به عالم ملك، از يكديگر جدا افتاده و پس از مدتها دوري و مهجوري، ناگاه يكديگر را در كالبد خاكي باز شناختهاند. آنچه آقا سيدحسن در قيصر ميديد، براي ديگران قابل تشخيص نبود، شيفتگي عاشقانه آقا سيدحسن نسبت به قيصر و شعر قيصر، مقولهاي عقلاني نبود كه قابل تحليل و تعبير باشد ماجرايي ملكوتي بود و آنها كه اهل تأمل در نسبتهاي ملكوتياند، ميدانند كه غيرت و تعصب عاشقانه آقا سيدحسن نسبت به قيصر و شعر قيصر، به دليل نسبت «بدو» و «ختم» ميان روح آن دو بزرگوار بود. به محض اينكه شنيدم قيصر درگذشته است، اين معني در ضميرم گل كرد كه: «سيدحسن، قيصر را برد» و ترديدي نكردم كه: «اكنون در كنار يكديگرند و فارغ از كالبد و خاك و...» شك ندارم كه اگر آقا سيد قرار بود به زمين برگردد و از ميان همه زمينيان، يكي را با خود ببرد، آن يكي قيصر بود و لاغير. و امروز «ختم» به «بدو» پيوسته است. اينجا كه مائيم، همه دريغ فقدان دكتر امينپور است و سوگ وي. و آنجا همه شادماني و سرور يگانگي قيصر و آقا سيدحسن است. براي ما گرفتاران خاك و اسيران چند و چون سخنوري و ادبيات، فقدان قيصر امينپور، ضايعهاي غيرقابل جبران است. دكتر امينپور از هر حيث معيار و ميزان بود و مرگ وي، علاوه بر تلخي متعارف، صدمهاي نامتعارف به همراه دارد كه روان آن را برنميتابد و خرد در برابر آن سر در گم و مبهوت ميماند. من اكنون سيماي شانزده سالگي وي را در چشمانداز خويش ميبينم، رشيد و سبزهرو و حتي ميتوان گفت سيه چرده، متين و با حيا و سراپا پرهيز از جلوه كردن. آيا در ساحت ملكوت نيز چنين جلوهگر است؟... آن به كه از «آنجا» سخن به ميان نياوريم، زيرا «ديدار» در «گفتار» نميگنجد و من كه خواسته يا ناخواسته ديدار انديشم، نميخواهم از شعر و شاعري قيصر سخن به ميان بياورم و در مرتبت سخنوري وي و مقامي كه در تاريخ ادب اين مرز و بوم دارد و خواهد داشت، چيزي بگويم، آن هم در اين مقال كه ظاهراً به سوگ وي اختصاص دارد. حتي اگر در آينده نيز مجال سخن گفتن از مقام و مرتبت شاعري آن جان تابناك براي من بنده فراهم نشود، چندان اهميتي ندارد، زيرا ديگران از عهده چنين كاري برميآيند و چه بسا كه دقيقتر از عهده برآيند. آنچه من بايد يادآور ميشدم تذكر افق سيدحسن و قيصر بود و طرح اين نكته كه آن دو جان گرامي، در نسبت «بدو و ختم» با يكديگر قرار داشتند و اين معنا گرچه مقولهاي عام نيست كه براي همگان قابل درك و دريافت باشد. براي آنان كه در «ساحت انتظار» بسر ميبرند، بسيار مايه اميدواري است و نشان ميدهد كه عليرغم شدايد آخرالزمان و تطاول فجايع و مصائب ايام، همچنان در سايه رحمت و عنايت اهل بيت عصمت و طهارت هستيم و هرچند ما قابليت نداريم، اسماءالحسني عليهم الصلوه والسلام لطف خود را از ما دريغ نكرده و همچنان بندهپروري ميفرمايند. هرچند تا ملحق شدن نقطه ختم به نقطه بدو، اين نسبت پوشيده ميماند و هنگامي آشكار ميشود كه «ظل» يكسره در «شخص» محو شده باشد، اما وقوف به مظاهر اين نسبت، سبب ميشود كه اهل درد، تاب و توان تازهاي در خود سراغ ببينند و «ثبات رأي» و «ثبات قدم» پيدا كنند و بر عهده خود با معصومين عليهمالسلام ابرام بيشتري داشته باشند و يقين آنان نشاط و قوت تازهتري پيدا كند. مؤمن از نسبت با آخرت و دريافت نشانههاي اين نسبت، به قوت قلب ميرسد و من خدا را شكر ميگويم كه با دو نشانه از نسبتي اخروي و ابدي دوست بودهام كه هرچند در منظر ديگران شاعر و هنرمند و اديب و سخن سنج و نويسنده و منتقدند، اما شعر و هنر آنان سايه حقيقت وجود آنها بوده و نه غايت هستي آنها. سايه آن دو جان جاودان بر زمين مانده و كساني كه خوش دارند در سايهها كندوكاو و چند و چون كنند، ميتوانند هرچه خوش دارند در باب اشعار و آثار سيد و قيصر بگويند و بنويسند، اما من به آسمان مينگرم و اكنون كه به پايان اين مقال رسيدهام، هيچ نشاني از سوگ و تأثر در خود نميبينيم، زيرا آسمان سوگوار نيست و عليرغم تيره و تار بودن فضاي تهران، امشب ستاره باران است و سخني ديگر ميگويد و صورتهاي فلكي كه نشانههاي ملكوتند، در نسبتي به يكديگر قرار دارند كه پيامآور بخشش و بخشايش ايزدي است. چرا سوگوار و متأثر باشم، اكنون كه دريافتهام نشانههاي اين بخشش و بخشايش (در مقام نفس انساني) دو تن از دوستان من بودهاند؟ براي من پايان گرفتن انتظار نقطه بدو، متضمن بشارتي عميق است، بشارتي كه در گفتار نميگنجد و خبر از غلبه اسم مبارك «الرحمن» ميدهد. والحمدلله اولاً و آخرا
|